0

عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389  8:00 PM

قسمت 11

و اما حال و اوضای من بيچاره تو ايران : همه ما از اينكه امير قراره بياد خيلي خوشحال بوديم ‏، مادر و پدر امير از دو جهت خوشحال بودن يكي از اين جهت كه پسرشون داشت عروسي ميكرد و ديگه اينكه توي يك سالي كه امير نبود خيلي تنها بودن و اين اولين بار بود كه امير براي مدتي طولاني ازشون دور بود. از نصفه شب ما كه همزمان با بعدالظهر امير اينها ميشد منتظر تلفن امير بودم چون ميدونستم كه قراره طرفهاي ظهر بره سفارت و ويزاشو بگيره. تا صبح از زور دلشوره 100 مرتبه از خواب پريدم اما خبري از امير نشد. صبح شد و من رفتم سر كار و حدوداي ظهر بود كه مادر امير زنگ زد سر كارم و بعد از حال و احوال پرسي بهم گفت: نرگس چون ميخوام يه چيزي بهت بگم ولي بايد قول بدي كه ناراحت نشي و خودتو كنترل كني. من با شنيدن اين جمله ضربان قلبم رفت بالا و با من من گفتم : آخه چي هست كه بايد قول بدم ناراحت نشم؟ (در فاصله اي كه اين حرفو ميزدم هزار تا فكر بد بسرم اومد و همش نگران بودم كه نكنه بلايي سر امير اومده باشه) و مامان امير گفت: اومدن امير يك ماه به تاخير افتاده ، چون ويزاش هنوز حاضر نيست و بهش گفتن كه يك ماه ديگه بايد بره تا ويزاشو بهش بدن و من با نگراني پرسيدم : يعني امير نمياد؟ و مامان امير با كمي مكث گفت: مياد انشاله، توي سفارت بهش نگفتن كه بهت ويزا نميديم بهش گفتن ويزات هنوز حاضر نيست. وقتي مامان امير اين حرفها رو داشت ميزد احساس كردم كه حالم داره بهم ميخوره و دارم بالا ميارم.
بعد از اينكه با مامان امير خداحافظي كردم ، بغض گلومو گرفته بود و يه ليوان آب خوردم و رفتم به مامانم زنگ زدم.
نرگس: الو مامان ، سلام
مامان نرگس: سلام گلم ، چطوري؟
نرگس: خوبم (با بغض)
مامان نرگس: مامان امير بهت زنگ زد؟
نرگس: آره ، به تو هم زنگ زد؟
مامان نرگس: آره اول خود امير زنگ زد ، بچه ام (امير) داشت اونور خط از ناراحتي سكته ميكرد و من بهش گفتم مامان جان نگران نباش حالا انشاله دفعه بعد كه رفتي بهت ويزا ميدن.
نرگس: جون مامان نگفت كه نمياد
مامان نرگس: نه به مرگ تو. بهش گفتن كه يه ماه ديگه بياد (و تمام حرفهاي مامان امير رو تكرار كرد)
نرگس: (در حاليكه داشت گريه ام ميگرفت) باشه من الان ديگه بيشتر نميتونم حرف بزنم، يه ساعت ديگه ميام خونه.
مامانم بعد از تماس امير سريع به مامان امير زنگ زد و هيچ كدومشون زير بار نميرفت كه اين خبرو به من بده. كار باباي امير از همه با مزه تر بود ، وسط تلفن مامان من و مامان امير سريع از خونه جيم شده بود كه يه وقت مسئوليت گردنش نيوفته.
تو اين حال كه همه ما ناراحت بوديم ، حرفهاي ناپدريم قوز بالا قوز شده بود. عوض اينكه ما رو دلداري بده دائم ميگفت: من از اولش ميدونستم كه اين پسره اومدني نيست. چطوره كه به هم اطاقيش ويزا دادن و به اين ندادن؟ يعني مملكت اونجا اينقدر بي در و پيكر و بي قانونه؟ مامانم هم دائم ميگفت به قانون ربطي نداره لابد يه مشكلي پيش اومده. روزي هزار نفر ميرن سفارت بهشون ويزا نميدن ، اينم روش. پسره اونور خط داشت سكته ميكرد وقتي داشت ميگفت كه بهش ويزا ندادن حالا تو ميگي اصلا نميخواسته بياد؟ و اينجور حرفها.
راستشو بخواين ناپدريم همچين از اين مسئله ناراحت نبود براي اينكه امير از همه نظر دامادش (شوهر دخترش) بالاتر بود و بقول معروف يه جورايي به امير حسودي ميكرد و كارهايي هم كه پدر و مادر امير ميكردند كه مخالف آداب معاشرت معمول جامعه ما بود بهانه لازم رو براي سر كوفت زدن به امير خانوادش ميداد ميداد.
من و مادرم تا اون موقع هيچ وقت چنين رفتارهايي از ناپدريم نديده بوديم ، بقول معروف داشت اون روي خودشو نشون ميداد. تو اين گيرو دار من بيچاره امتحان آخر ترم داشتم و به تعويق افتادن اومدن امير تنها حسني كه براي من داشت اين بود كه بعد از تمام شدن امتحاناتم ميومد ولي همونطور كه گفتم در اونصورت امير مجبور ميشد از كارش تو دانشگاه يه مرخصي طولاني بگيره كه همچين صورت خوشي براش نداشت.
توي اون شرايط هيچ كس نميتونست آرومم كنه ، خيليها كه از زور حسودي هي زخم زبون ميزدن. مثلاَ يكي از آشناهامون كه دختري همسن و سال من بود يه بار بهم گفت: حالا خودمونيم، دوست دختر آمريكاييش بهش ويزا نداد يا سفارت؟ تو لحظه فقط دلم ميخواست بزنم تو دهنش.
خلاصه كه شرايط خيلي بدي بود و ما مجبور شديم تاريخ عروسي رو عقب بندازيم ، البته اينبار تصميم گرفتيم بعد از اينكه امير ويزاشو گرفت تاريخ صد در صد رو معلوم كنيم.

ــ ــ امیر:
خلاصه نوبت من شد و يارو ازم پاسپورت خواست و من گفتم كه پاسپورتم بايد دست شما باشه و يارو گفت: من اينجا هيچ پاسپورتي ندارم
آقا منو ميگي زبونم بند اومده بود و نميدونستم چي بگم. يارو گفت بزار برم بپرسم و بعد از چند دقيقه اي اومد در حاليكه پاسپورت من دستش بود. نفس راحتي كشيدم و يارو بهم گفت كه ساعت 3 بعدالظهر برگردم و پاسپورت و ويزامو بگيرم.
ساعت حدود 11:30 صبح بود و من وقت كافي براي ناهار داشتم. آدرس يه رستوران مكزيكي رو گرفتم ، آخه من غذاي مكزيكي خيلي دوست دارم. مخصوصا يه غذا دارن بنام بوريتو كه يه مقدار گوشت تيكه تيكه شده رو با برنج ، لوبيا ، پنير و خلاصه هر چي كه دستشون بياد رو توي نون ترتيلا (شبيه نون لواشه ولي گرده) ميپيچين. من اينقدر ذوق داشتم كه تو مكزيك از يارو پرسيده بودم غذاي مكزيكي كجا ميتونم پيدا كنم.
رستورانه نزديك سفارت بود ، منم تو رستوران يه بادي به غبغب انداختم و پرسيدم: دلار آمريكايي قبول ميكنين؟
دلم ميخواست داد بزنم و به همه بگم كه دارم ميرم نرگسمو ببينم و با هم عروسي كنيم. يه پسر فرانسوي هم با من تو سفارت بود و با دوست دخترش اومده بود. اونم اومد تو همون رستوران. منم فرصتو از دست ندادم و گرفتمش به حرف و دائم از عشق و اينجور چيزها حرف ميزدم. نميدونم چقدر باهاش حرف زدم ولي فكر كنم بيچارش كردم.
نزديكيهاي ساعت 3 برگشتيم سفارت و پاسپورتامونو تحويل گرفتيم. دو تا نكته جالب پيش اومد. اولا اينكه به ايرانيها معمولا ويزاي تك ورود ميدن ولي ويزاي من دو وروده بود !! و به اون پسر فرانسويه ويزاي 10 ساله دادن !!
برگشتم تو امريكا و اولين كاري كه كردم زنگ زدن به نرگس بود. نرگس كه انتظار شنيدن اين خبر رو نداشت خيلي خوشحال شد و يه جيغ بنفش كشيد. سوار ماشين شدم و به سمت لس آنجلس راه افتادم.
ساعت حدود 11 شب سوار هواپيما شدم و تو هواپيما يه دختر پاكستاني كه حدود 30 سال سن داشت بقلم نشسته بود. قيافه اي غم زده داشت و داشت قران ميخوند و من داشتم دائم با حلقه ام بازي ميكردم. آخه نرگس از ايران برام يه حلقه طلا فرستاده بود كه من هميشه دستم ميكردم.
البته اون حلقه، حلقه دومي بود كه نرگس برام فرستاده بود. يه روز كه داشتم كتلت درست ميكردم حلقمو در آوردم و گذاشتم تو بشقاب كه راحتتر كار كنم و پوست سيب زمينيها رو هم توي همون بشقاب گذاشتم و حلقه رو با پوست سيب زمينيها انداختم تو سطل زباله و از اونجا تو شوت.
خلاصه دختره ازم پرسيد كه ازدواج كردم يا نه؟ و من جريان رو بصورت خلاصه براش تعريف كردم. اشك تو چشماش جمع شده بود و اونم داستانشو برام تعريف كرد. ميگفت كه شوهر اونم چند سال پيش عاشقش بوده و از پاكستان اومده و با هم ازدواج كردن و در آمريكا زندگي ميكنند. اما مشكلش اين بود كه مادر پسره هم با اونها زندگي ميكرد و دائم براشون مشكل درست ميكرد و پسره هم هميشه طرف مادرشو ميگرفته. دختره داشت ميرفت كه برنامه طلاقشو درست كنه و داشته استخاره ميكرده كه طلاق بگيره يا نه؟
مثلاَ ميگفت كه مادر شوهرش يه بار به اون گفته بدكاره و دختره اين حرفو يه روز كه شوهرش خسته از كار اومده بوده بهش ميگه و شوهرش در جواب ميگه مادرم منظورش شايد يه چيز ديگه بوده و يا اينكه تو حتماَ يه كار خيلي بدي كردي كه مستحق اين حرف بودي.
من به دختره گفتم عوض اينكه با عصبانيت به شوهرت اينو بگي صبر ميكردي و در يك موقعيت مناسب ازش ميپرسيدي كه اگه كسي بهم بگه بدكاره تو باهاش چيكار ميكني؟ و بعد به نرمي ميگفتي كه اين حرفو از مادرش شنيدي. خلاصه با اينكه خيلي خسته بودم در تمام طول پرواز باهاش حرف زدم و راضيش كردم كه سعي كنه مسايل رو با روشي جديد حل كنه و دائم ميگفت كه تو رو خدا فرستاده كه راه جديدي جلوي پاي من باز بشه. خلاصه همه لقبي بهم داده شده بود جز فرستاده خدا جهت حل مشكلات زناشويي.
بليطمو اينبار از خط هوايي تركيه خريدم تا مشكل ويزاي ترانزيت نداشته باشم. سر كارمم صحبت كردم و خوشبختانه اونا با مرخصيم موافقت كردن. ديگه همه سر كارم ميدونستن كه دارم ميرم عروسي كنم.
قرار روز حنابندان و عروسي هم گذاشته شد و همچنين دهن بعضيها هم بسته شد. شبي كه فرداش پرواز داشتم تو حياط دانشگاه با چند تا از بچه ها داشتيم چايي ميخورديم. يكي از دخترهاي ايراني اونجا كه سي و چند سالي داشت و هنوز مجرد بود با لحني خاص گفت: خدا به آدم شانس بده، نرگس خيلي دختر خوش شانسيه كه يه پسر بخاطرش داره از آمريكا برميگرده ايران. منم بهش گفتم اينو در نظر داشته باش كه اين مسئله تنها شانس نيست و در واقع اينجا كسي كه خوش شانسه منم ، برگشتن من ربطي به شانس و يا اينكه من آدم خوبيم نداره. اين خوبي نرگسه كه همه اين مسائل رو باعث شده. متاسفانه كم نيستن دخترها و پسرهايي كه دست رو دست ميزارن و نه تنها دنبال عشق واقعي نميگردن بلكه به موقعيتهايي هم كه براشون پيش مياد لگد ميزنن و بعد كه پيداش نميكنن ميگن ما بد شانسيم.
سوار هواپيما شدم و هواپيما ساعت 11 صبح در استانبول به زمين نشست. رفتم يه كباب تركي حسابي خوردم و از يارو پرسيدم چقدر شد؟ و يارو گفت 5 ميليون. من كه نميدونستم پول تركيه چقدر در برابر دلار كم ارزشه با ترس و لزر از بارو پرسيدم يعني چند دلار؟ و يارو گفت 4 دلار. يه پنج دلاري به يارو دادم و يارو كلي حالز كرد.
چون هر دو پروازم با خط هواپيمايي تركيه بود بين دو پرواز ما رو بردن هتل و من بعد از ناهار يه چرت حسابي زدم. نصفه شب ماشين اومد دنبالمون و ما رو برد فرودگاه. از فرودگاه به نرگس زنگ زدم و سوار هواپيما شدم.
بعد از چند ساعت خلبان اعلام كرد كه تا چند دقيقه ديگر در فرودگاه مهرآباد بزمين خواهد نشست. برج زيباي آزادي از دور ديده ميشد. از اينكه دوباره ميخواستم نرگسو ببينم پوست نميگنجيدم. انشاله خدا از اين لحظات زيبا قسمت شما هم بكنه.

ــ ــ نرگس:
مشغول دادن امتحانات آخر ترم بودم. خيلي حواسم پرت بود ، هم دلشوره داشتم و هم هيجان. دائم با حرفهاي ناپدريم و ايرادهايي كه از خانواده امير ميگرفت آزرده ميشدم. هيچ وقت فكر نميكردم كه ناپدريم اخلاقهاي اينطوري داشته باشه. مامانم بيچاره شده بود سپر بلا و يكسره بايد ناپدريمو آروم ميكرد. همه درسهام بجز يكيش پاس شد. خوشحال بودم كه از 18 واحد 15 تا رو لااقل پاس كردم، با اون شرايط همون هم غنيمت بود.
خلاصه روز اومدن امير شد ، از خوشحالي داشتم پر در مياوردم. رفتم يه مانتو شلوار نو خريدم و يه بلوز خوشگل هم پوشيدم تا وقتي كه از فرودگاه اومديم خونه وقتي امير بعد مدتها منو ميبينه خوشگل باشم. پرواز امير قرار بود ساعت 3 صبح بشينه و من از ساعت 9 شب با يه دسته گل رفتم خونه امير اينها تا با پدر امير بريم فرودگاه، مامان امير كه هيچ وقت فرودگاه نميرفت موند خونه.
خدا ميدونه كه از ساعت نه تا دو و نيم برام چقدر دير گذشت. خلاصه ساعت دو و نيم نصفه شب رسيديم فرودگاه. چند تا از دوستهاي امير از جمله نريمان اومده بودن فرودگاه. خواهرم ، خواهر ناتنيم و شوهرش و برادر ناتنيم هم اومده بودن. از شدت هيجان حالت تهوع و سرگيجه داشتم. طفلكي خواهر ناتنيم خيلي مواظبم بود و كلي برام نوشابه و چيزهاي خنك خريد كه بخورم و حالم جا بياد. مامانم و ناپدريم هم قرار بود تا قبل ساعت 4 بيان. آخه اصولا وقتي پرواز خارجي ميشينه دو سه ساعت طول ميكشه تا مسافر بياد. پرواز سر موقع نشست و حدود ساعت يه ربع به چهار بود كه به مامانم زنگ زدم تا بپرسم كجا هستن و مرتب هم از توي تلويزيون مدار بسته نگاه ميكردم كه ببينم مسافرها كجا هستن و كي ميان بيرون.
مامانم گفت كه دارن راه ميفتن و ناپدريم گفت اگر پرواز ساعت 3 نشسته باشه ، امير خيلي زود بياد ساعت چهار و نيم و يا پنج مياد. همونطور كه روي صندلي نشسته بودم و يه دستم دسته گل و دست ديگم گوشي موبايل بود و داشتم با ناپدريم صحبت ميكردم ديدم كه امير با دو تا چمدون جلوم وايستاده.
زبونم بند اومد و با تته پته به ناپدريم گفتم: اِ اِ ، ايناهاش، امير اومد و قطع كردم. بلند شدم و وايستادم ، باورم نميشد كه عزيز دلم و اوني كه كه دوريش تا اون لحظه نفسم رو بريده بود جلوم وايستاده باشه. هزار تا جمله عاشقانه آماده كرده بودم كه وقتي عشقمو ديدم بهش بگم و داد بزنم كه چقدر ديونشم و چقدر دوريش عذابم داده ، ولي چنان خشكم زده بود كه هيچي نگفتم.
امير اومد روبروم وايستاد و چمدونهاشو رو زمين گذاشت. جوري خيره تو چشام نگاه ميكرد كه حس ميكردم غير من و اون هيچ كس اونجا نيست. گفت سلام خوشگلم و منكه همچنان در جا خشكم زده بود فقط سرم رو به علامت سلام تكون دادم. امير محكم بغلم كرد و منهم محكم بغلش كردم. خنده دار اينكه گل رو عوض اينكه به امير بدم جلوم گرفته بودم و دسته گل يه جورايي بين ما له شد. اصلاَ مغزم از كار افتاده بود. همه داشتن ما رو نگاه ميكردن و شوهر خواهر ناتنيم هم داشت فيلم ميگرفت.
خلاصه امير رو بوسيدم و او هم منو بوسيد و دائم ميگفت عشق من ديدي برگشتم، ديدي اومدم. يه جورايي جلوي بقيه خجالت ميكشيدم ، با اينكه ديگه نامزد امير بودم و همه هم ميدونستن ولي باز هم چون اولين بار بود كه يكي منو جلوي ديگران ميبوسيد. البته خوشبختانه امير هم حواسش بود با توجه به شرايط فقط گونه هامو بوسيد.
امير پدرشو بقل كرد و من ديدم توي چشمهاي پدرش اشك حلقه زده و پدر امير براي اينكه كسي گريشو نبينه از جمع يه كم فاصله گرفت. امير يك يك دوستاش رو بقل كرد و خيلي خوشحال شدم وقتي ميديدم چقدر با دوستاش صميميه. بعد از اون امير رفت سراغ پدرش و پرسيد: گواهينامه رانندگيمو آوردي و پدرش هم پاسخ مثبت داد و گواهينامه امير بهش داد. امير گفته بود كه از فرودگاه تا خونه رو ميخواد تنها با من باشه، اما چون پدر امير خيلي آدم محافظه كاري بود موافقت نكرده بود و ميگفت يه وقت كميته شما رو ميگيره.
بعدش امير رفت سراغ نريمان و در گوشي يه چيزايي به هم گفتن من رفتم بعدش نريمان اومد سمت من و گفت يه دقيقه بيا باهات كار دارم ، دلم بشور افتاد و پرسيدم چي شده و نريمان گفت كه بشينم تو ماشينش تا بهم بگه و بهم گفت كه سمت شاگرد راننده بشينم و بعد از اينكه نشستم تو ماشين ، نريمان رفت. مات و مبهوت مونده بودم كه ديدم امير اومد و سوار شد و گاز داد و رفتيم.


ادامه دارد...

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها