پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389 7:59 PM
قسمت 8
با اينكه از دنياي من فقط يك نفر كم شده بود خيلي احساس تنهايي ميكردم. شبي كه امير رفت اصلا نخوابيدم. وقتي رسيدم خونه همش فكر ميكردم كه الان امير تو هوائه ، الان امير رسيده ، الان سرماخوردگيش چطوره؟ و اينجور چيزها. حالت صورتش تو اون روز آخر كه با حال مريضي مشغول بستن چمدوناش بود دائم تو ذهنم تكرار ميشد. شايد اگه موقع رفتن حالش بهتر بود و اونطوري سرما نخورده بود اونقدر عذاب نميكشيدم.
تو تختم دراز كشيده بودم و به سقف اتاقم نگاه ميكردم. فكر نميكردم دوري از امير در همون لحظات اول برام اينقدر سخت باشه. با امير خاطرات زيادي داشتم ولي بيشتر از همه خاطره اولين ديدارمون تو دانشگاه جلوي چشمم ميومد، اونروز اصلاَ فكرشو نميكردم كارمون به اينجا بكشه. حالتم عصبي بود ، دلم ميخواست جيغ بكشم و حوصله هيچ كس و هيچ چيز رو نداشتم. سرمو محكم روي بالشم فشار دادم و شروع كردم به گريه كردن. ميگفتم خدايا من چه جوري ميخوام تحمل كنم؟ پيش خودم ميگفتم اخه دختر اين چه كاري بود كردي؟ اونكه بخاطر تو حاضر بود بمونه. ولي بعد از حرف خودم پشيمون ميشدم. منطق و احساسم بدجوري با هم درگير بودن. پيش خودم ميگفتم نكنه از تصميمي كه گرفتم پشيمون بشم ولي وقتي به اين فكر ميكردم كه امير اونجا چقدر ميتونه موفق باشه احساس ميكردم كه تصميم درستي گرفتم. چند ساعتي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه خوابم برد.
زندگي من روال عادي خودشو طي ميكرد، فقط دل و دماغ هيچ چيزو نداشتم. خيلي از چيزهايي كه قبلاَ خوشحالم ميكرد جذابيتشو برام از دست داده بود. ندا خيلي سعي ميكرد كه منو اروم كنه. با مامان امير هم در تماس بودم و چند روز بعد از رفتن امير رفتم خونشون. پدر و مادر امير كه با رفتن امير تنها شده بودند مثل من دل و دماغ نداشتند. نمدونستم من بايد اونها رو دلداري بدم و يا اونها منو. خلاصه اينكه سعي ميكردم خودمو خيلي عادي نشون بدم و اونها رو دلداري بدم. جاي خالي امير كاملاَ احساس ميشد ، مخصوصاَ سر ميز نهار كه چهار نفره بود و صندلي امير خالي.
پدر و مادر امير عادت داشتن كه بعد از ناهار ميخوابيدن و منهم براي اينكه اونها رو معذب نكرده باشم و در ضمن براي اينكه بتونم تو اطاق امير تنها باشم گفتم كه اگه ميخواين برين استراحت كنين و منهم ميرم تو اطاق امير جان دراز ميكشم. رفتم تو اطاق امير ، برام خيلي سخت بود چون تو اطاقش جاي خاليش بيشتر از همه جا احساس ميشد. كتابها و لوازمش هنوز دست نخورده باقي بود. امير عادت داشت از هر نوشته اي كه خوشش ميومد اونو پرينت ميكرد و ميزد به ديوار اطاقش. نوشته هايي مثل
Love is all weneed ،
الا بذكراله تطمئن القلوب
و يا جمله The impossible is often the untried .
پشت ميز مطالعه امير نشستم و ياد اولين روزي افتادم كه بعد از اثاث كشي به منزل جديد امير اطاقشو بهم نشون داده بود. به قابهاي عكسي كه رو ميز مطالعه امير بود چشم دوخته بودم. فكر نميكردم روزي برسه كه من توي اون اطاق باشم و امير اونور دنيا باشه. پيش خودم ميگفتم خدايا ميشه من و امير يكبار ديگه با هم تو اين اطاق باشيم و بهش بگم كه چقدر دلتنگشم. نگاهي به تخت امير انداختم. راستش اولش يه ذره خجالت ميكشيدم كه برم تو تختش دراز بكشم. هر چي باشه هرچند كه امير نبود ولي اون تخت يه پسر بود. فكر كردم كه اونطوري ممكنه يه كم آرومتر بشم. دراز كه كشيدم اشكم بي اختيار سرازير شد. بالش و ملحفه هنوز بوي امير رو ميداد. خوابيدم با اين آرزو كه خواب امير رو ببينم كه متاسفانه اين اتفاق نيفتاد. از خواب كه بيدار شدم چاي دم كردم و يكم با مامان امير گپ زديم و من برگشتم خونه. پدر و مادر امير از نبودن امير خيلي ناراحت و دلشكسته بودن و اين مطلبي بود كه تا اونروز اصلا بهش فكر نكرده بودم.
روزها ميگذشت و من دلم به تماسهاي تلفني و ايميل و چت كردن با امير خوش بود. امير يه كارت تلفن خريده بود كه قيمتش در صورتيكه به من نصفه شبها زنگ ميزد خيلي ارزونتر ميشد. امير معمولاَ ساعت 2 يا 3 شب زنگ ميزد و من هر شب با اين اميد كه با تلفن امير از خواب بيدار بشم ميخوابيدم. يه نامه هم از امير دريافت كردم كه توش بيشتر از تنهايي ها و دلتنگيهاش گفته بود. توي نامش جمله اي نوشته بود كه دلمو آتيش زد. نوشته بود : تنها دوست من يه مجسمه سنگيه كه توي حياط دانشگاه روي نيمكت نشسته. بعضي وقتها ميرم و باهاش حرف ميزنم. امير نامشو در حالي نوشته بود كه كنار تنها دوستش يعني همون مجسمه نشسته بود.
ــ ــ امیر:
بعد از مدتی به کمک عموم يه کار توی دانشگاه پيدا کردم و يه کم وضعم بهتر شد. هزينه دانشگام که حدود سالی 12000 دلار بود رو پرداخت ميکردند و ماهی هم 1000 دلار بهم حقوق ميدادن. دو هفته بعد از اينکه کارمو شروع کردم با يکی از بچه های ايرانی که تو يکی از آپارتمانهای دانشگاه زندگی ميکرد صحبت کردم و قرار شد هم اطاق بشيم. با عموم صحبت کردم و دوری راه رو بهونه کردم و به جای جديد اثاث کشی کردم. البته اثاث کشی که چه عرض کنم تمام وسايلم توی ماشين داييم براحتی جا شد.
خونه جديد يه استوديو بود (همون که تو ايران بهش ميگن سوئيت) که يه اطاق بود با يه آشپزخونه 2 متر در 1 متر و چند تا کمد کوچيک. کل خونه جديد از اطاق خوابی که خونه عموم داشتم کوچيکتر بود ولی توش راحت ميتونستم نفس بکشم. کلی آشپزی ياد گرفتم و چند بار هم کله پاچه درست کردم. به دانشکده و محل کارم هم خيلی نزديک بودم ، 5 دقیقه پیاده تا دانشکده و 7 دقیقه پیاده تا محل کارم راه بود. گاهی نيمه شبها تو محوطه دانشگاه قدم ميزدم و ياد اونوقتهايی ميافتادم که با نرگس تو پارک قدم ميزديم. چند ماهی گذشت و تعطيلات کريسمس هم تموم شد و ترم جديد شروع شد و من رسماْ و بصورت الکترونيک از نرگس خواستگاری کردم. يعنی يکی از عکسهای نرگس رو که توش خيلی جدی بود رو اسکن کردم و يه عکس ديجيتال هم گرفتم در حالی مثلاْ دارم سئوال میپرسم و نوشتم : زن من ميشی؟
با مادرم اينها هم صحبت کردم و گفتم که برن و کارو تموم کنن. نميدونم حلقه دست کنن و اينجور حرفها. حالا مونده بودم ازدواج غيابی بکنيم و يا برگردم ايران. مشکل برگشتن به ايران اين بود که ويزای من تک ورود بود و ممکن بود برای برگشت دوباره بهم ويزا ندن و اينکار ريسک بزرگی بود.
اينجا يه قانون مسخره داشتن و اونهم اين بود که اگه کسی به مکزيک يا کانادا ميرفت و مرز رو زمينی قطع ميکرد اونوقت ميتونست بدون ويزا برگرده. حالا چرا زمينی خدا عالمه. چند تا از بچه های ايرانی اينجا با استفاده از اين قانون رفته بودند کانادا و اونجا از سفارت آمريکا يه ويزای ديگه گرفته بودن و با اون ويزا رفته بودن ايران. موقع برگشت فقط پاسپورت و برگه ای بنام I-94 (اين برگه رو موقع به آمريکا به پاسپورت منگنه ميکنند) رو فقط چک ميکردند و ويزای جديد رو باطل نميکردند. از اين جهت ميگم مسخره که ويزا يعنی اجازه ورود به يه کشوره ، خوب وقتی شما تو يه کشور هستين و اجازه ورود مجدد ميخواين بايد چيکار کنين؟ از نظر قانون آمريکا که بايد برين از آمريکا بيرون و از اونجا اقدام کنين.
هم اطاقيم هم ميخواست بره ايران و تصميم داشت بره مکزيک که از سفارت آمريکا تو مکزيک ويزا بگيره. خلاصه من هم تصميم گرفتم باهاش برم مکزيک. وقتی اينو به نرگس گفتم داشت از خوشحالی پر در مياورد. ما دو نفری رفتيم سفارت مکزيک، يه جای شلوغ و کثيف پر مکزيکی. رفتيم با کنسول صحبت کرديم و گفت شما چه جوری ميخواين برگردين آمريکا و ما بهش توضيح داديم ولی اون قانع نشد. ميگفت تا بمن ثابت نکنيد که نميخواين برين مکزيک بمونين من بهتون ويزا نميدم. مثلاْ داشت ادايه کنسول آمريکا رو در مياورد. ميخواستم بهش بگم مرتيکه کدوم احمقی آمريکا رو ول ميکنه ميره مکزيک آخه؟ و تازه حالا کشورتون مگه چه بهشتی هست که اينقدر پزشو ميدی؟
خلاصه برگشتيم از دانشگاه نامه گرفتيم که توش توضيح داده بود ما بدون ويزا ميتونيم برگرديم و يارو منت بر سر ما گذاشت و بهمون ويزا داد. بعدش بايد از سفارت آمريکا تو مکزيک وقت ميگرفتيم. برنامه وقت گرفتن هم مکافاتی بود. فقط از طريق اينترنت وقت ميدادن و اونهم روزی فقط 10 نفر. تازه هر روز که ميخواستی بری سفارت بايد دقيقاْ سه هفته قبلش وقت ميگرفتی نه يه روز کم و نه يه روز زياد.
من و هم اطاقيم تصميم گرفتيم بريم لس آنجلس و ماشين کرايه کنيم و از اونجا تا مرز رو با ماشين بريم .خلاصه روزی که بليط ارزونتر بود رو انتخاب کرديم. قرار شد پنجشنبه شب بريم ، جمعه بريم سفارت و دو شنبه بعدالظهر برگرديم.
اون سايتی که وقت ميداد از ساعت ۹ صبح باز ميشد و ساعت ۹ و پنج دقيقه ديگه جاها پر بود. ما هم صبح جمعه رفتيم تو کامپيوتر لب و منتظر شديم که ساعت بشه ۹. از شانس ما اونروز سايتشون خراب شد. هر چی ما آدرسشو ميزديم ميگفت :
Page Cannot be displayed
حالا ما بليط هواپيمامونم آن لاين خريده بوديم و نه ميشد پس داد و نه ميشد عوضش کرد. تا ساعت 12 صد بار امتحان کرديم سايتشون درست نشد که نشد. زنگ زديم سفارت آمريکا در مکزيک و گفتيم که وقت ميخوايم و يارو ميگفت فقط از طريق اينترنت و هر چی بهشون ميگفتيم باباجون اينترنتتون قاط زده و کار نميکنه حاليش نميشد.
خلاصه روز دوشنبه همون برنامرو تکرار کرديم ولی اينبار کار کرد و از سفارت وقت گرفتيم. بعدشم رفتيم رو اينترنت ارزونترين ماشينی رو که ميشد کرايه کرديم و منتظر شديم تا روز سفر به لس آنجلس.
ــ ــ نرگس:
بعد از رفتن امير روزها برام بسختي ميگذشت و سعي ميكردم كه خودمو سرگرم كنم تا جاي خالي امير كمتر احساس بشه. تولد من مدتي بعد از رفتن امير بود ، خيلي دلم گرفته بود و همش ياد سال قبل ميكردم، ياد گردنبندي كه امير برام خريده بود و ياد همه خاطرات قشنگمون و ... (خودتون ميدونيد ، تو پستهاي قبلي نوشتم) مامانم دائم ازم ميپرسيد كه نميخواي دوستاتو براي تولدت دعوت كني؟ منهم راستش اصلاَ دل و دماغ نداشتم و گفتم نه حوصلشو ندارم. با اينحال مامانم يه كيك كوچولو برام گرفت و ندا هم قرار بود اونروز عصر بياد خونمون. وقتي ندا اومد ديدم كه يه دسته گل بزرگ كه بتعداد سالهاي عمرم شاخه هاي بلند گل رز قرمز بود تو دستشه. همديگرو بوسيديم و تولدمو تبريك گفت و يه جعبه جواهر كوچيك هم همراه دسته گل داد بهم . هديه رو باز كردم و ديدم يه عدد سكه كامل بهار آزادي توشه. منم محكم بغلش كردم و گفتم بيشتر از اينكه خوشحالم كني شرمندم كردي ، و ندا با لبخندي شيطنت آميز گفت فكر كردي تشكر كردن به همين سادگياست. بايد كلي پول تلفن بدي و زنگ بزني آمريكا. از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم يه جيغ بنفش زدم و بجاي امير دوباره ندا رو بغل كردم. امير از چند روز قبلش با نريمان و ندا همه چيرو هماهنگ كرده بود. مخصوصاَ اين مسئله جلوه خوبي جلو مامانم و ناپدريم داشت. ناگفته نماند كه خود ندا هم برام يه گردنبند قشنگ آورده بود. ميخواستم همون موقع به امير زنگ بزنم ولي ميدونستم كه اون موقع امير سر كلاسه و محبور بودم كه كمي صبر كنم . مامانم كيك آورد و در حال خوردن كيك بوديم كه امير خودش زنگ زد. با شنيدن صداش بغض كردم، و صدامو شبيه دختر كوچولوها كردم و گفتم چرا رفتي؟ چرا منو تنها گذاشتي؟ و كلي بابت هديه تولد ازش تشكر كردم و گفتم كه اصلاَ انتظارشو نداشتم و امير هم از اونور تلفن كلي قربون صدقم رفت و دائم با شيطنت ماجراي تولد پارسالمو يادآوري ميكرد. خلاصه بعد از رفتن امير شايد اولين باري بود كه هر دومون شاد بوديم و ميخنديدم. من از اينكه ميديدم امير چقدر بفكرمه خوشحال بودم و امير هم از خوشحالي من خوشحال بود.
اوايلش كه امير رفته بود تو خونه كامپيوتر نداشتم بنابراين بيشتر وقتها ميرفتم خونه ندا اينها و از قبلش با امير براي چت قرار ميذاشتيم. الان كه فكرشو ميكنم خيلي برام بامزه است چون من و امير از نظر زماني روز و شبمون برعكس بود، بيشتر نصفه شبها با امير چت ميكردم و بنابراين خيلي از شبها رو خونه ندا اينها ميگذروندم، هميشه خدا وقتي با امير چت ميكردم خواب آلو بودم. يادمه كه يه شب ندا مشغول گرفتن شماره براي وصل شدن به اينترنت بود و دائم شماره اشغال ميزد. بهش گفتم ندا من ميرم رو تختت دراز ميكشم ، هر وقت گرفت و وصل شد منو صدا كن. نشون به اون نشون كه خوابم برد و ياهو مسنجر ندا روشن بود و اسم امير هم تو ليستش بود ، امير آن لاين شده بود و ندا 5 دقيقه منو صدا كرده بود تا بيدار شم. آخرين جملشو يادمه كه ميگفت: خره ، پسره 5 دقيقس منتظره ، بيدار نشي با همين اسپيكر ميكوبم تو كله ات. خلاصه كه منو ندا با هم عالمي داشتيم. بعضي وقتها ساعت بندي ميكرديم چون اون هم ميخواست با دوستاش چت كنه و قانون گذاشته بوديم كه هر كسي حق نداره بيشتر از نيم ساعت متوالي جت كنه. البته بيچاره ندا وقتي كه صحبت من با امير طولاني ميشد شكايتي نميكرد. يادش بخير چه روزها و چه شبهايي بود.
توي موقعيت خاصي بودم ، توي مهمونيا و هر وقت كه با دوستام جمع ميشديم اونهايي كه در جريان بودن ميگفتن : خوب با امير كارتون به كجا رسيد ؟ و من كلي معذب ميشدم و نميدونستم چي بگم ، از همه بدتر اينكه شروع ميكردن به نصيحت كردن و هر كسي يه چيزي ميگفت. يكي ميگفت: تو هم الكي خودتو معطل اين پسره كردي و يكي ديگه ميگفت: نكنه خواستگاراتو بخاطر اين پسره كه كارش هنوز معلوم نيست بپروني. منم ميگفتم: نه بابا، امير همش زنگ ميزنه ، ايميل ميزنه ، براي تولدم كادو فرستاده و ... ولي خوب خودتون كه بهتر ميدونين در دروازه رو ميشه بست ولي در دهن مردمو نميشه بست. راستشو بخواين با اينكه به امير خيلي مطمئن بودم و دائم با كارهاش حس اطمينان منو جلب ميكرد ولي ته دلم هميشه نگران بودم كه نكنه جريان زندگي جوري بشه كه من و امير نتونيم دوباره با هم باشيم. تا اينكه اون ايميل خواستگاري الكترونيك رو برام فرستاد و گفت كه با خانوادش حرفاشو زده و قراره بيان خواستگاري. هميشه به اونهايي خواسته بودن براي خواستگاري بيان خونمون جواب رد داده بودم چون اصلاَ قصد ازدواج نداشتم و اين اولين باري بود كه كسي رسماَ براي خواستگاري ميومد خونمون ، و تو دلم آرزو ميكردم كه اين اولين و آخرين خواستگاري باشه كه برام مياد. از طرفي خيلي خوشحال بودم و از طرف ديگه هم كلي نگران بودم كه بالاخره نتيجه چي ميشه؟
ادامه دارد...