0

عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389  7:58 PM

قسمت 7
راستش منم با عقد کردن اصلاْ موافق نبودم، چون اگر امير ميرفت اونجا و نظرش عوض ميشد من فقط الکی اسم يکيرو تو شناسنامم کرده بودم که همتون ميدونيد که اين مسئله برای يه دختر تو ايران اصلاْ صورت خوشی نداره. شايد با عقد کردن امير مجبور ميشد سر حرفش و تعهدش وايسه ولی اون ديگه اسمش ازدواج با عشق نبود بلکه يک ازدواج تحميلی بود که آخر و عاقبت خوبی نميداشت. من ميخواستم امير منو با تمام وجودش و بخاطر خودم بخواد و نه بخاطر دو تا ورقه کاغذ و چند تا امضا. واقعيتش اين بود که از يه چيزی مطمئن بودم و اون اينکه اگر امير به آمريکا ميرفت و هنوز قصد ازدواج ميداشت با دخترهای اونجا نظرش نسبت به من تغيير نميکرد و باز هم منو به اونها ترجيح ميداد چون رابطه ما يه رابطه دو روزه نبود که از روی هوا و هوس شکل گرفته باشه ولی اين امکان وجود داشت که امير بعد از رفتن به آمريکا کلاْ نظرش عوض بشه و اصلاْ نخواد که ازدواج کنه. ولی با اين حال من ترجيح ميدادم که امير رو تو انتخابش آزاد بزارم، اونقدر دوسش داشتم که نميخواستم که اين فرصتو ازش بگيرم حتی اگر قرار بود اين مسئله به قيمت از دست دادنش برام تموم بشه.
بنابراين قرار شد که امير برای رفتن اقدام کنه تا ببينيم آينده سرنوشت ما رو چه جوری رقم ميزنه.
امير برای گرفتن ويزا رفت قبرس که حکايتشو بايد از زبون خودش بشنويد:
رفتم قبرس، راستش اگه بخوام در مورد قبرس توضيح بدم اين وبلاگ جزو وبلاگهای خيلی غير اسلامی ميشه. تو قبرس هوا هم خيلی گرم بود و هم خيلی مرطوب و هميشه هم آفتابی. تمام اروپايی ها که آرزوی هوای گرم و آفتابی رو دارن تابستون ميرن قبرس. کشور800,000 نفری سالی دو و نيم مليون نفر توريست داره و تمام در آمدش از راه صنعت توريسمه. تو قبرس همه چی خيلی گرون بود، البته من فکر کنم پارچه از همه چی گرونتر بود چون اکثر دخترا فقط تيکه پايينی بيکينی رو پوشيده بودن. لابد بيچاره ها پول کافی نداشتن.
يه مطلب برام خيلی جالب بود، کنار دريا که بودم زياد ميديدم زن و مردا و يا دختر و پسراهايی که همديگرو ميبوسيدن و من هر چی اين صحنه ها رو بيشتر ميديدم دلم بيشتر برای نرگس تنگ ميشد. يه پسره هم بود که فکر کنم مال اروپای شرقی بود، قد بلندی داشت و يه هيکل ورزشکاری. يه کرم ضد آفتاب دستش بود و به دخترا ميگفت که اگه بخوان حاضره براشون مجانی کرم بزنه و بعضی از دخترها هم قبول ميکردن.
خلاصه رفتيم سفارت. يه پرونده داشتم که حداقل 100 صفحه داشت. بابام برام اونها رو دسته بندی کرده بود و به هر دسته هم ليبل (برچسب) زده بود که بتونم سريع پيداش کنم. بعد از حدود دو ساعت منو صدا کردن. يارو هر چی میپرسيد من اول کاغذ و پرونده مربوطه رو بهش ميدادم و بعد هم مثل نوار جواب ميدادم. يکی از دوستام بهم گفته بود که اينها خيلی اوقات ميگن که بهت ويزا نميديم تا ببينند عکس العملت چيه. اگه خيلی عادی برخورد کنی بهت ويزا ميدن. يارو هم همينکارو کرد. من مثلاْ برای دوره تکميلی از طرف شرکت داشتم ميرفتم و يارو گفت که مدرکی داری که ثابت کنی اون شرکت تو رو بعد از اتمام درست ميخواد؟ منم گفتم نميدونستم چنين چيزی لازمه وگرنه براتون مياوردم. ديدم يارو بقول معروف 50 ، 50 است. بهش گفتم من نامزدم تو ايرانه و بخاطر اون بايد برگردم. من خيلی دوسش دارم و بدون اون زندگی نميتونم بکنم.
يارو که يه جوون 30 تا 35 ساله بود پرسيد : ؟do you really love her that much
منم با رومانتيک ترين حالتی که ميتونستم گفتم: I lovehimsomuch
يارو از تعجب داشت شاخ در مياورد که من سريع اشتباهمو تصحيح کردم و با خنده گفت که ۶ هفته بعد برای گرفتن ويزا بيام و اون مدرک هم از شرکت بيارم. چند روز بعدش برگشتم ايران ، کلی خرت و پرت برای نرگس خريده بودم. از جمله يه اسفنج طبيعی که برای حموم بود و يه کيف چرمی و چند تا چيز کوچيک ديگه که همرو گذاشته بودم تو کيفه. بابام اومد فرودگاه دنبالم تا برسيم خونه ساعت نزديک 10 شب بود. تند رفتم بالا با مامانم سلام احوالپرسی کردم و زنگ زدم خونه نرگس اينها و گفتم دارم ميام اونجا که ببينمت. نرگس بيچاره يه کم من من کرد و گفت خسته نيستی؟ و من گفتم : نه و بعد گفت باشه بيا. من اصلاْ حواسم نبود که دير وقته شبه و شايد درست نبود که اون موقع برم خونه نرگس اينها ولی اينقدر دلم براش تنگ شده بود که حساب اين چيزا رو نکردم و تازه از نرگس گله ميکردم که چرا از اينکه گفتم ميخوام ببينمت استقبال نکردی.
خلاصه اون چند هفته بسرعت برق و باد میگذشت. من سريعاْ با شرکت تسويه حساب کردم که بيشتر وقت داشته باشم و سعی ميکردم بيشتر وقتمو با نرگس بگذرونم. قبل از رفتنم قرار شد که يک شب با پدر و مادرم به خونه نرگس اينها بريم ، البته نه برای خواستگاری بلکه برای اينکه دو تا خانواده بيشتر با هم آشنا بشن. عصر اون روز يهو پدرم لج کرد که حاضر نيست بياد. دائم ميگفت اين مسئله در حکم خواستگاريه و من تا مطمئن نشم که پسرم قصدش ازدواجه حاضر نيستم خواستگاری برم. خلاصه با هزار درد و بدبختی بابامو راضی کرديم که بياد. بيچاره مامان نرگس کلی شام درست کرده بود و ما هزار تا بهانه آورديم و بعد از شام رفتيم. همه چيز خيلی خوب پيش رفت و مادرم هم گفت : درسته که پسرم داره ميره، ولی نرگس جون بايد بما قول بده که بمن که دختر ندارم زياد سر بزنه.
به سفارت آمريکا ايميل زدم و گفتن ميتونم ويزای من آمادست. جالب اينکه توی اين مدت ، خيلی اوقات به همه تو address book ايميل ميزدم و خبر ميدادم. جالب اينکه آدرس سفارت آمريکا هم تو ليست بود و من همه اين ايميلها که بعضياشون هم انگليسی بود رو برای سفارت آمريکا هم ميفرستادم.
قرار شد که برم و ويزامو بگيرم.

ــ ــ نرگس:
امير کارهاشو تو شرکت تموم کرد و روزهای آخر بيشتر همديگرو ميديديم. من هميشه بهش ميگفتم با اينکه دوست ندارم بری ولی از طرفی دوست ندارم جلوی پيشرفتتو بگيرم، انشااله هر چی که خيره پيش مياد. خيلی سعی ميکردم که در ظاهر خودمو عادی نشون بدم ولی از ناراحتی و نگرانی داشتم ميمردم. امير روز يکشنبه به قبرس رفت و روز سه شنبه نزديکيهای غروب بمن زنگ زد و گفت که ويزاشو گرفته. اونطور که امير واسم تعريف کرد هوای قبرس خيلی گرم و مرطوب بود و امير بعد از گرفتن ويزا وقتی که سوار ماشين ميشه صورتشو جلوی کولر ماشين ميگيره و همين مطلب باعث ميشه که امير سرمای بدی بخوره. روز پنج شنبه ساعت ۲ صبح امير به تهران برگشت و ساعت ۹ صبح اومد خونمون و با ناپدريم خداحافظی کرد و بعدش من و مادرم بهمراه امير رفتيم خونه امير اينها.
سرما خوردگی امير خيلی ناجور بود و استرس و شرايط موجود هم مزيد بر علت شده بود.روز جمعه ساعت ۶ صبح پرواز داشت. من و امير آخرين حرفهامونو زديم. فکر اينکه ممکنه ديگه امير رو نبينم مثل خوره بجونم افتاده بود و دوست داشتم بزنم زير گريه ولی حال امير اينقدر بد بود که من دائم بخودم فشار مياوردم که گريه نکنم و ناراحتيشو بيشتر نکنم. تعدادی از دوستها و فاميلهای امير اينها هم خونشون بودن. امير رفت تو اتاقش و بعد با يه پاکت برگشت و منو صدا کرد يه گوشه و پاکتو داد دستم و گفت ميدونی که من حافظو چقدر دوست دارم برای همين دادم اينو برات نوشتن. پاکتو باز کردم و ديدم شعر زير توش نوشته شده:
ديگه نتونستم طاقت بيارم ، زدم زير گريه و دائم ميگفتم نميخوام بری. امير هم ميگفت : دلم برای همه خوبيهات تنگ ميشه. دلم برای اينکه صداتو بشنوم و نوازشت کنم تنگ ميشه، دلم برای اينکه دست به موهات بکشم تنگ ميشه.
يکی از دوستای امير اينها که آقای دکتر صداش ميکردن اومد و يه آمپول به امير زد و يکسری توصيه های پزشکی کرد. امير چمدونهاشو بست و با کمک دوستاش داشتن چمدونها رو وزن ميکردن. ديدن اين صحنه ها برام زجر آور بود. شام خورديم و امير برای من و مامانم آژانس گرفت و گفت که ساعت سه و نيم صبح مياد دنبالم که بريم فرودگاه. اونشب اصلاْ خوابم نبرد و سر ساعت سه و نيم امير بهمراه پدرش و چند تا از فاميلاشون و تعدادی از دوستاش اومدن دنبالم ، نريمان و ندا هم اومده بودند و چند تا ماشينی بسمت فرودگاه حرکت کرديم.
امير و پدرش رفتن تو که بارها رو تحويل بدن و من بين همه اون ادمها احساس تنهايی شديدی ميکردم. حدود نيم ساعت بعد امير و پدرش اومدن بيرون. لحظه های خيلی تلخی بود. يه بسته آماده کرده بودم که لحظه های آخر به امير بدم و بهش گفتم که تو هواپيما بازش کنه و ازش قول گرفتم تا هواپيما پرواز نکرده بازش نکنه.بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که مسافرها برای سوار شدن بروند. امير با دوستاش يکی يکی درست داد و اونها رو در آغوش گرفت. مادر امير اونقدر استرس داشت که دکتر بهش توصيه کرده بود به فرودگاه نره. آخر سر من و پدرش وايستاده بوديم. امير با منهم خداحافظی کرد و بعد يه نگاه تو چشمهای پدر که ديگه موهاش تقريباْ بطور کامل سفيد شده بود کرد و گفت: ممنون بخاطر همه چيز، بخاطر تمام محبتها و زحمتهايی که برام کشيدين و بعد دوباره سرشو آورد نزديک گوشم و برای اولين بار بهم گفت: عاشقتم.
امير به سمت در رفت در حاليکه دائماْ پشت سرش رو نگاه ميکرد. حتی وقتی که از در رد شد و داشتن بازرسی بدنيش ميکردند دائم از پشت شيشه نگاهم ميکرد. همش تو دلم منتظر يه اتفاق بودم. ساعت شش و نيم بود و هواپيما هنوز حرکت نکرده بود. پدر امير رفت و سئوال کرد و گفتند که هواپيما نقض فنی داره. خدا خدا ميکردم که پرواز لغو بشه تا من دوباره بتونم امير رو ببينم.
حدود ساعت ۸ بود که هواپيما بالاخره پرواز کرد و من ديگه تاب نياوردم و زدم زير گريه.ندا دائم سعی ميکرد دلداريم بده و منو اروم کنه. نريمان هم سعی ميکرد که يه جوری همه رو از اون حال در بياره و گفت: همه بريم کله پاچه بخوريم مهمون من اما کسی جوابشو نداد و از پيشنهادش استقبال نکرد.

اما امير:
توی هواپيما نشسته بودم و از ناراحتی نميدونستم چيکار کنم. چند بار رفتم دستشويی و صورتمو با آب سرد شستم. هواپيما که بلند شد تا جاييکه ميتونستم تهران و ميدون آزادی رو نگاه ميکردم تا ديگه کاملاْ از نظر محو شدن. بسته ای رو که نرگس بهم داده بود رو باز کردم و چيزيو که ديدم چشمام باور نميکرد. موهای بلند و بافته شده نرگس بود که روی يه مقدار کاغذ رنگی خرد شده قرار داشت. آخرين باری که نرگسو ديده بودم موهاش بلند بود. حتماْ شب که رفته بود خونه موهاشو قيچی کرده بود. يادمه نرگس هميشه ميگفت که از موی کوتاه خوشش نمياد. يه کاغذ هم توی جعبه بود و نرگس روش نوشته بود:
حالا ديگه تا دلت بخواد ميتونی موهامو نوازش کنی.
سرمو بين دو تا دستام گرفته بودم و بيصدا اشک ميريختم.
حالم خيلی بد بود. دائم نگران بودم که پرواز بعديم را از دست ندهم. خوشبختانه به پرواز بعدی به موقع رسيدم چون آن پرواز هم تاخير داشت. رسيدم به سرزمين فرصتهای طلايی. اولش منو بردن انگشت نگاری، يه پليسه پاسپورتمو گرفت و گفت دنبالش برم. بعد منو برد تو يه اطاق و خودش رفت. از ساعت 10 و نیم تا ساعت دوازده و ربع منتظر موندم تا پلیسه برگشت. منکه ديگه کاملاْ داشتم بيهوش ميشدم. انگشت نگاری و کارهای اداری انجام شد و چون دير شده بود چمدان من گم شد. هر چی به اون يارو ميگفتم بزار من برم به فاميلامون بگم که رسيدم ميگفت از اين در که بری بيرون نميشه برگردی. خلاصه ساعت حدود 2 بعدالظهر بود که من اومدم بيرون. عموم اومده بود دنبالم. بيچاره نگران شده بود که منو راه ندادن. ماشينش يکی از اين ماشينهايی بود که بهش اينجا ميگن VAN ، يه حالتيه مثل ماشينهای استيشن ولی سه رديف صندلی داره و درهای عقبش کشوئيه.
منكه رو صندلي عقب ماشين تا خونه خوابيدم. چند روزي طول كشيد تا حالم سر جاش اومد‏‏. چون هم حالم خوب نبود و سرما خورده بودم و هم اينكه برنامه خوابم به هم ريخته بود. همون روز اول بعد از اينكه رسيديم زنگ زدم ايران (هم به پدر و مادرم و هم به نرگس) و خبر دادم كه سالم رسيدم.
راستش وبلاگ خوبيش اينه كه خيلي از مطالبي آدم روش نميشه تو محيط جامعه بيان كنه رو ميشه گفت. من تو مدتي كه تو ايران بودم چون هميشه پهلوي پدر و مادرم بودم و تنهايي رو تجربه نكرده بودم شرايط برام خيلي سخت بود. عموم در يكي از شهركهاي نسبتا ثروتمند نشين و بقول خودمون پولداري زندگي ميكرد كه تا شهر بيشتر 50 كيلومتر بود و من هر روز بايد با قطار ميرفتم دانشگاه و ميامدم.
محيط شهرك و محيط شهر كاملاَ متفاوت بود. شهرك تميز و امن بود. ماشينها نو و آدمها اكثراَ پولدار. اما تو شهر وضعيت بدتر از تهران خودمون بود. خيلي جاها كثيف و پر از آشغال بود. دانشگاه منهم كه وسط محله سياهي قرار داشت و خيابانهاي بيرون از مجتمع دانشگاه اصلاَ امن نبود.
اينقدر از نظر فكري آشفته بودم كه سعي ميكردم با ورزش زياد كاري كنم كه ديگه برام انرژي براي فكر كردن به مسائل باقي نمونه. يادم مياد تو پارك نزديك خونه يكروز كه بارون ميباريد و هوا سر بود يكساعت و 45 دقيقه دوديدم. قطرات بارون كه به صورتم ميخورد انگار منو به مبارزه ميطلبيد.
اون ترم دو تا درس برداشتم كه استاد يكي از درسها ايراني بود و اون يكي هم انگليسي رو خيلي شمرده حرف ميزد. مشكل من اين بود كه وقتي ميخواستم سئوال بپرسم نميدونستم سئوالمو چه جوري بپرسم. دستمو براي سئوال پرسيدن ميبردم بالا و بعد كه ميخواستم سئوالمو بپرسم همون يك ذره زبان هم كه بلد بودم يادم ميرفت.
دخترهاي آمريكايي هم همه جوره توشون بود ولي اصلاَ اون جوري كه زينت خانم ميگفت نبود. بنظر من بطور متوسط دخترهاي ايراني از دخترهاي آمريكايي خوشگلترن و از نظر هيكل ميشه گفت در يه حد هستن.
هر روز كه ميگذشت احساس دوري از نرگس بيشتر عذابم ميداد. تو دانشگاه يه گروه كوچك از ايرانيها بود كه گاهگاهي برنامه ميذاشتن و اينور و اونور ميرفتن. من كه تو ايران هميشه دنبال اينور و اونور رفتن بودم تقريبا تمام وقتم را در دانشگاه و يا در خانه عمويم ميگذراندم و در اكثر برنامه‏ها شركت نميكردم.
يكي از مسائلي كه برام خيلي سخت بود اين بود كه ماشين نداشتم و اينور اونور رفتن بدون ماشين خيلي سخت بود. يه جورايي دست و پام بدون ماشين بسته بود و از طرف ديگه چون پول در نمياوردم سعي ميكردم تا اونجا كه ميتونم كمتر پول خرج كنم. البته پدر و مادرم دائم ميگفتند اگه پول لازم داري برات بفرستيم .
مسئله اي كه بيشتر از همه منو ناراحت ميكرد اين بود كه تو خونه عموم راحت نبودم. زن عموم بخاطر اختلافاتي كه با مادرم داشت با كل خانواده ما رابطه خوبي نداشت و دو تا دختر عمو داشتم كه يكيشون 16 سالش بود و اون يكي 20 سالش. بخاطر رفتارها و حرفهاي زننده زن عموم سعي ميكردم دير بخونه بيام و وقتي به خونه بيام كه همه خونه باشن و دائم سعي ميكردم كه از نرگس صحبت كنم تا زن عموم خيالش از جانب من راحت باشه. دختر عموهام كه هر دو در آمريكا بدنيا اومده بودن و رفتارشون خيلي امريكايي بود. مخصوصا دختر عمو بزرگم.
وقتي عموم اينها اومده بودن ايران ما تمام برنامه زندگيمونو تعطيل كرده بوديم تا اونها بيشتر ببينيم اما وقتي من رفتم امريكا دختر عمو بزرگم حتي براي سلام كردن از اطاقش بيرون نيومد. روز اول بعد از چند ساعت از اطاقش اومد بيرون و سلامي كرد و رفت سوار ماشينش شد و رفت بيرون. كلاَ با رفتار تحقير آميز زن عموم و دختر عموهام روبرو بودم و عموم هم در اين بين چندان كمكي نبود. با اينكه اصلاَ دوست نداشتم خونه عموم زندگي كنم ولي چاره اي نداشتم.
چند ماه از اومدنم به آمريكا ميگذشت و هنوز از اون چيزهايي كه زينت خانم گفته بود برام پيش مياد خبري نبود.


ــ ــ از زبان نرگس:

ادامه دارد...

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها