پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389 7:58 PM
قسمت 6
صبح رفتم شرکت ، همش فکر ملاقات با ناپدری نرگس بودم. راستش تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. یه شلوار جین پوشیده بودم با یه پیراهن مردونه چهارخونه. میخواستم نه خیلی رسمی باشه و نه خیلی اسپرت. موقع ناهار اینقدر تو فکر بودم که غذا رو ریختم رو پیرهن و شلوارم. اونروز هم کلی کار داشتیم تو شرکت. از شانسم لباس ورزشیم تو صندوق عقب ماشین بود، رفتم آوردمش ، لباسامو عوض کردم و دویدم رفتم خشک شویی و یارو گفت که تا بعدالظهر برام آمادش میکنه (آخه مشتریش بودم). خلاصه بعد از ظهر که رفتم لباسامو بگیرم دیدم یه مقدار پول (چند هزار تومنی میشد) به پیراهنم سنجاق شده. خشکشویی پولایی رو که تو جیبام پیدا کرده بود سنجاق کرده بود به پیرهنم. حتی پولها رو اتو هم کرده بود. سر ساعت رفتم هتل هما و توی لابی منتظر نشستم. جواب تمام سئوالهای احتمالی رو آماده کرده بودم. بعد حدود یکربع آقایی قد بلند و میانسال با کت و شلوار و کراوات پیداش شد. خوشبختانه ناپدری نرگس آدم پر حرفی بود و بیشتر اون بود که حرف میزد. تنها سئوال مهمی که از من پرسید این بود که احساسم نسبت به نرگس چیه؟ آیا میخواین ازدواج کنین؟ منهم جواب این سئوال رو از قبل آماده کرده بودم. البته جوابی که دادم دقیقاً چیزیه که بهش اعتقاد دارم. گفتم که : بنظر من دو نفر اول باید همدیگرو بشناسند ، دوستی و نه هیچ چیز دیگه، بعد اگه بعد از یه مدت دیدن که خیلی به هم میان میشن دوست دختر و دوست پسر ، توی این دوره هم باید مدتی بمونن تا بتونن همدیگرو بهتر بشناسن و از عواطف و علایق همدیگه مطلع بشن، حالا اگه دیدند همه چی اونطوره که میخوان میتونند با هم ازدواج کنند. من و نرگس الان تو فاز دوم هستیم. ناپدری نرگس پرسید که اگر شما کارتون به ازدواج ختم نشه ، میدونی این دختر چقدر ضربه میخوره؟ و من گفتم اینو کاریش نمیشه کرد. اصلاً از کجا معلوم اونی که ضربه میخوره من نباشم ؟ اومدیم و نرگس بعد از مدتی فهمید که من بدردش نمیخورم؟ بنابراین این کار یه ریسکه برای جفتمون. بعد یه بحث سه چهار ساعته خسته کننده شام خوردیم و بعد چون ناپدری نرگس ماشین نداشت من تعارف کردم که برسونمش. من خونه نرگس اینها رو کاملاً بلد بودم ولی نقش بازی میکردم که مثلاً بلد نیستم. مثل این پسرهای خوب بارامی رانندگی میکردم و یه موزیک کلاسیک هم گذاشته بودم. خلاصه از توی خروجی بزرگراه پیچیدیم تو محله نرگس اینها. سر خیابون نرگس اینها یه شیرینی فروشی بود. ناپدری نرگس به من گفت مستقیم برو و مشغول صحبت شدیم و یادش رفت بهم بگه که باید بپیچم و منهم بطور غیر ارادی پیچیدم تو خیابون نرگس اینها. دیدم خیلی ضایع شده ولی مثل اینکه ناپدریش متوجه نشد. برای اینکه کار و خراب نکنم گاز دادم و از جلوی خونه نرگس اینها رد شدم که مثلاً بگم من بلد نیستم کجاست. که ناپدری نرگس گفت آقای مهندس رد شدیم و من دور زدم و الکی کلی خنگ بازی در آوردم تا جلوی خونه نرگس اینها پارک کردم. ناپدریش دعوت کرد برم تو ، دیدم نرگس پشت پنجره وایستاده ، چند روزی بود که ندیده بودمش و با هم خیلی کم حرف زده بودیم. خیلی دلم میخواست برم تو ولی دیدم بهتره که اینکارو نکنم. معذرت خواهی کردم و برگشتم خونه. ــ ــ نرگس: اونشب در تمام اون مدتی که امیر و ناپدریم تو هتل در حال صحبت بودند دل تو دلم نبود. 20 مرتبه رفتم دم پنجره که ببینم ناپدریم برگشته یا نه. آخه خیلی دیر کرده بود، منکه خبر نداشتم که با امیر رفتن شام بخورن. خلاصه که فکرم هزار جا رفت ولی بالاخره ناپدریم برگشت. تا از در اومد تو منو مامانم دوتایی پرسیدیم -چرا اینقدر دیر کردی؟ :رفتیم با هم شام خوردیم. -امیر چطور بود؟ : (با لحنی مردد و نه چندان محکم ) خوب بود. برای من مثل این بود که با یه دوست خیلی قدیمیم شام رفته بودم بیرون. البته من فکر میکنم چون امیر رسمی برخورد نکرده بود و ناپدری من از اونجایی که خیلی اهل تعارف و بکار بردن کلمات رسمی بود انتظار نداشت که امیر رو با لباس غیر رسمی (بدون کت شلوار و کراوات) ببینه و از اونجایی که خودش با لباس کاملاً رسمی رفته بود، یه کم تو ذوقش خورده بود. اون از امیر برخورد یه خواستگار رو توقع داشت، هر چند که من قبلاً بهش گفته بودم که ما فقط دو تا دوستیم. البته ته دلش از امیر خوشش اومده بود و من احساس میکردم که نمیخواد اینو بگه. بعد از اون امیر گاهگاهی به خانه ما رفت و آمد میکرد. البته سئوالهای متعدد ناپدریم از امیر یه کم از لطف قضیه کم میکرد. اینقدر سئوالهای متفاوت میپرسید که امیر بیچاره تو لاک دفاعی فرو رفته بود و مواظب بود حرفی نزنه که براش تعهد ایجاد کنه. مثلاً هی از امیر در مورد احساسش نسبت بمن میپرسید و دائم سعی میکرد که کاری کنه که امیر رو مجبور کنه که احساس واقعیش رو نسبت بمن بگه و در یک کلام بگه که منو دوست داره. البته ناپدریم از احساس واقعی امیر با خبر نبود و امیر هم با جوابهای بی سر و ته موضوع رو عوض میکرد. مثلاً یه بار امیر با دوستاش برای چند روزی رفت مسافرت شمال و در عرض اون چند روز ما با هم صحبت نکردیم. روزی که از مسافرت برگشت بمن تلفن کرد ولی متاسفانه اونروز تلفن ما خراب بود و امیر به محل کار ناپدریم زنگ زد و پیغام داد که کار واجبی داره و من حتماً بهش زنگ بزنم. من وقتی پیغامو گرفتم یکم نگران شدم و سریع از تلفن عمومی به امیر زنگ زدم و بعد از حال و احوال پرسی گفتم: -کار واجبت چی بود؟ :چه کاری واجب تر اینکه صدای قشنگتو بعد از سه روز بشنوم. -(بشوخی گفتم) کاش همیشه بری مسافرت همون شب امیر اومد خونمون، از شمال برام مربای بهار نارنج و کلوچه آورده بود. ناپدریم از امیر پرسید: "آقای مهندس قیافت نشون میده که دلت خیلی برای نرگس تنگ شده " و امیر هم در جواب گفت " من دلم برای نریمان هم تنگ شده" و در واقع جلوی ناپدریم میخواست اینطور وانمود کنه که بین من و دوستای دیگش تفاوتی وجود نداره. از همه جالبتر تخته بازی کردن امیر و ناپدریم بود. روز اولی که امیر اومد خونمون و بازی رو در حالی که 4 بر صفر عقب بود، 5 بر 4 برد و بعد از اون هر وقت که امیر میومد خونمون ناپدریم سریع میرفت سراغ تخته نرد. امیر هم که تخته باز قابلی بود همیشه میبرد. البته خودش بعدها بهم گفت که یه بار که از عمد میخواسته ببازه و بد بازی میکرده اینقدر خوب تاس آورد که بازی رو برد. سئوالهای متعدد ناپدریم باعث شد که من و امیر تصمیم بگیریم که بیشتر همدیگرو در بیرون از خونه ببینیم. از این که داشتیم یه تصمیم مشترک میگرفتیم یه احساس خاصی داشتم که البته اینو به امیر نگفتم. چند وقت بعد مادر امیر یه مهمونی زنونه داشت که عمه ها و خاله های امیر هم بودند و منهم دعوت بودم. مادر امیر برای اینکه بقول معروف رو دختر مردم اسم نذاشته باشه به همه گفته بود من دختر یکی از آشناهاشون هستم. از قضا توی اون مهمونی برای من دو تا خواستگار پیدا شد که روز بعد از مهمونی خونه امیر اینها زنگ زده بودند و در مورد من از مادر امیر پرسیده بودند و مامان امیر با زبردستی در کسری از ثانیه اونا رو پر داد. حتی قبل از اینکه خواستگارا رو پر بده از من نپرسید. و اما ادامه ماجرا از زبان امیر: ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم که اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و نرگس بی نرگس ، در واقع از اینکه میدیدم که نرگس دارای چنان شخصیت مثبتیه که دو ساعته دو تا خواستگار برای پیدا شده بود (تازه اونم از بین دوستها و فامیلهای ما که فکر میکنند پسراشون همه تام کروز هستند و به هر عروسی راضی نمیشن) خوشحال بودم. ولی از اون جالب تر این بود که مامانم اصلاً بدون اینکه نظر نرگسو بخواد خواستگارا رو رد کرده بود. مدتی گذشت و از یکی از دانشگاههایی که برای پذیرش اقدام کرده بودم نامه ای دریافت کردم. پذیرشم درست شده بود. مدتی بود که به این مسئله فکر نکرده بودم و حالا باید برای ادامه رابطم با نرگس تصمیم میگرفتم. نامه پذيرش رو که دريافت کردم اولش خيلی خوشحال شدم. به نرگس زنگ زدم و خبردادم و بعد رفتم که تو محل يه قدمی بزنم و ناگهان اين فکر که ممکنه ديگه نرگسو نبينم به ذهنم افتاد. راستش قبل از اون بصورت جدی به اين مسئله فکر نکرده بودم. البته هنوز ويزای آمريکا رو نداشتم ولی اگه بهم ويزا ميدادن چی؟ ما اونموقعها يه همسايه داشتيم که اسمش زينت خانم بود. اين زينت خانم و شوهرش (که هر دو بالای ۶۰ سال دارن) گرين کارت امريکا داشتند و هميشه بیشتر اوقات سال آمريکا بودند. همونشب خونه زينت خانم اينها مهمونی دعوت بوديم. مامان منهم ديگه تو پوست نميگنجيد. خلاصه باران تبريک و هندونه بود که سرازير ميشد. اينم بگم که زينت خانم نرگسو تو مهمونی مادرم ديده بود. موقع خداحافظی يواشکی بهم گفت آمريکا بری بهت بد نميگذره، اينقدر دخترهای خوشگل و خوشهيکل اونجا زيادن که تا چند وقت ديگه اسم نرگسم يادت ميره. البته اين اتفاقی بود که دقيقاْ برای آرش ، پسر زينت خانم ، چند سال قبل افتاد. آرش هفت هشت سالی از من بزرگتر بود، و از دانشگاه تهران مدرک پزشکی عمومی گرفت و بعد رفت آمريکا. البته وقتی که داشت میرفت تو ايران نامزد داشت ولی بعد که رفت آمريکا دختره رو فراموش کرد (البته به ما اينطور گفتن) ، زينت خانم که قبل از رفتن آرش به آمريکا هميشه پز عروسشو به ما ميداد وقتی مادرم ازش در مورد آرش و نامزدش پرسيده بود در جواب گفت : پسر من مگه عقلش کمه که بين دخترهای مانکن اونجا بياد اينو (نامزد آرشو ميگفت) بگيره. خلاصه اينکه خدا عالمه که واقعيت چی بوده ، ولی تا جاييکه من آرشو ميشناختم پسر دودره بازی نبود و من ترس برم داشته بود که نکنه منهم همونطوری بشم. راه خيلی ساده اين بود که اصلاْ بيخيال آمريکا رفتن بشم. اما اونجوری تا آخر عمر بايد حسرتشو ميخوردم. بنابراين رفتن بهتر بود. اما در اونصورت رابطم با نرگس چی ميشد؟ بايد عقد ميکردیم ؟ بايد نامزد ميکرديم؟ با نرگس کلی در اين باره صحبت کرديم. آخه نميشد که من همينجوری برم و ببينم از دخترهای آمريکايی خوشم مياد يا نه و اگه خوشم نيومد بيام و با نرگس ازدواج کنيم؟؟!! نامزد کردن که بنظرم اصلاْ کار درستی نبود ، چون اونطوری رو دختر مردم اسم گذاشته بوديم و اما عقد کردن ، گيريم ما عقد ميکرديم و من ميومدم آمريکا و مثل آرش از دخترهای آمريکايی بيشتر خوشم ميومد در اونصورت من دو تا راه حل بيشتر نداشتم يکی اينکه رو عهد و عقدم وفادار بمونم و تا آخر عمر حسرت بخورم که چرا عقد کردم و يا اينکه بايد عهدمو ميشکوندم و تا آخر عمر بار اينکه دختر جوون مردمو بدبخت کردم بدوش ميکشيدم. هميشه يه سئوال تو ذهنم بود و اون اينکه اصلاْ نرگس ميخواد زن من بشه يا نه چون ما هيچوقت در مورد ازدواج با همديگه صحبت نکرده بوديم. البته در مورد موضوع ازدواج زياد با هم بحث ميکرديم اما در مورد اينکه با هم ازدواج کنيم هيچوقت صحبتی نشده بود. يکی دو روز گذشت و با نرگس به يه مهمونی دعوت شديم. نرگس اصلاْ تو اين چند روز از من نپرسيد که تکليف ما دو تا با هم چی ميشه. احساس ميکردم که هيچ کدوم از ما نميخواد شروع کننده اين بحث باشه. تو مهمونی نرگس مثل هميشه داشت سعی ميکرد که به من رقصيدن ياد بده و من چنان محو تماشای نرگس ميشدم که اصلاْ همه چی يادم ميرفت. هر بار که نرگسو نگاه ميکردم احساس اينکه ممکنه ديگه نتونم ببينمش آزارم ميداد. خلاصه دلو بدريا زدم. ميخواستم بدونم که اصلاْ دوست داره زن من بشه يا نه؟ رفتم تو آشپزخونه که صدا يه کم کمتر باشه و بعد نرگسو صدا کردم. من اصولاْ وقتی تصميم ميگيرم که يه کاری بکنم ديگه دل دل نميکنم. اما چنان دست و پامو گم کرده بودم که سابقه نداشت. اولش کلی من من کردم ، دنبال جمله مناسب ميگشتم که نرگس پرسيد که برای چی صداش کردم و من گفتم اگه چايی ميخوری بگو برات بريزم چون زياد نمونده. نرگس از همون اول که صداش کردم ميدونست که يه کاسه ای زير نيم کاسه است و خيلی جدی گفت : تو که ميدونی من چايی دوست ندارم ، چيزی شده؟ و با من من کردن بيشتر من نرگس نگران شد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. رفتم رو کانتر (سنگ روی کابينت) آشپزخونه نشستم و خلاصه با زور و زحمت گفتم: زن من ميشی؟ و نرگس با حالت خيلی آروم گفت: آره. از اونجايی که من شوخی زياد ميکردم بخودم گفتم نکنه نرگس فکر کرده دارم شوخی ميکنم. تو صورت نرگس يه لبخند و شيطنتی نهفته بود ولی سعی ميکرد که خودشو آروم نشون بده ، تصميم گرفتم سئوالمو دوباره و جدی بپرسم و به محض اينکه گفتم : زن من ... نرگس پريد تو بقلم و گفت : مثل اينکه نشنيدی، گفتم آره.و در ادامش با لحنی غمزده که نشون ميداد حرفشو مدتيه که تو دلش نگهداشته گفت: اگه بهت ويزا دادن چيکار ميکنی؟ منم گفتم: .............. هر چی پيش خودم فکر ميکردم ميديدم کسی جای نرگسو تو دلم نميتونه بگيره ولی بزرگترها ميگفتن زمان که بگذره همه چی يادت ميره. خلاصه مونده بوديم چيکار کنيم ، بنظر شما اگر بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم ؟ البته يه چيزو يادم رفت بگم و اونم اينکه نرگس اون موقع وسط درساش بود و اگه ميخواستيم با هم بريم اون چند سالی که درس خونده بود و دانشگاه رفته بود عملاْ هدر ميرفت و در ضمن اصلاْ موقعيت من تو اونجا معلوم نبود چی ميشه. دانشگاه فقط به من پذيرش داده بود و معلوم نبود برای هزينه دانشگاه که حدود 20000 دلار در سال بود و خرج زندگی بايد چيکار ميکردم؟؟ البته يکی از فاميلهای نزديکمون که وضع خوبی هم داره گفته بود که حاضره بهم کمک کنه ولی هر چی باشه هزينه تحصيل و زندگی مبلغ کمی نبود. سئوال اين بود که اگه بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم؟ يا اينکه شايد اصلاْ نبايد سراغ ويزا گرفتن ميرفتم؟؟!! حالا برای اينکه شما بهتر بتونيد خودتون رو جای من و نرگس بزاريد بطور خلاصه محورهای تصميم گيری رو ميگم: • موقعيت بدست اومده چيزی نبود که بشه بسادگی ازش گذشت و موقعيتی هم نبود که هر روز مهيا باشه • نرگس هنوز ۳ يا ۴ ترم از درسش باقی مونده بود و اگه ما با هم ميرفتيم واحدهايی که تو ايران گذرونده بود همش حيف ميشد. • هزينه دانشگاه و زندگی تو آمريکا زياده و دانشجو مجاز به کار کردن (مگر داخل دانشگاه و تازه اونهم نيمه وقت با حقوق کم) نيستند و من معلوم نبود چه جوری بايد زندگيمو بچرخونم تصميمی که بايد گرفته ميشد تصميم من و يا تصميم نرگس نبود، تصميمی بود که جفتمون بايد ميگرفتيم و من دنبال اين نبودم که راهی رو انتخاب کنم که سود خودم توشه. من محيط آمريکا رو نديده بودم و نميدونستم اون محيط چه تاثيری رو من ميزاره، تا جاييکه خودمو شناخته بودم هيچ چيز تو دنيا نميتونست نرگسو از ذهن من بيرون بياره. عقد کردن و يا نکردن فرقی در نتيجه آخر نداشت. اگر قرار بود گه من مثل آرش دودره بازی کنم که دو تا ورق امضا شده جلومو نميگرفت و تازه شرايط رو برای نرگس بدتر ميکرد و اگر هم قرار بود که سر حرفم باشم ، امروز و فرداش زياد فرقی نميکرد. البته من هميشه فکر ميکردم که اگه قرار باشه با رفتن به آمريکا نرگسو از دست بدم ، هيچ وقت پامو از ايران بيرون نميزارم. همه اين حرفها رو با نرگس در ميون گذاشتم. و اما نرگس: ادامه دارد... |