پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389 7:55 PM
قسمت 3
راستش هدف من و نرگس از نوشتن اين مطالب تنها بيان خاطراتمون نيست. بلکه دوست داريم با شما عزيزان کمی هم در اين باره بحث و گفتگو کنيم. به نظر من يکی از مشکلاتی که در جامعه ما وجود داره و اشتباهی که شايد بسياری از ما جوانها مرتکبش ميشيم اينه که به روابطمون خيلی زود عمق ميديم (اين عبارت رو از دوست عزيزم مرتضی ياد گرفتم). هنوز هيچی از همديگه نميدونيم عاشق همديگه ميشيم و وقتی زمان ميگذره و تفاوتها رو ميبينيم سعی ميکنيم چشمامونو ببنديم ، و خلاصه از اينکه عشقمون رو به زواله کلی حالمون گرفته ميشه. به همين دليل اون موقع ها من براين عقيده بودم که يه پسر با يه دختر بايد مدتی فقط دوست باشند و بعد اگر احساس علاقه بيشتری به همديگه کردن ميشن دوست دختر و دوست پسر. خلاصه با اونهايی که تو صحبت تلفنی اولشون عزيزم و عباراتی مانند اون بکار ميبرن من صد در صد مخالفم. اين موضوع را با نرگس در ميون گذاشتم و اون هم کاملاْ موافق بود. بعد از اون گاهگاهی همديگرو ميديديم و با هم سينما ميرفتيم. مادرم هم خيلی دوست داشت سينما بريم ولی من چون اغلب با دوستام ميرفتم بهونه مياوردم و مادرمو نميبردم . از طرفی چون اصولاْ از مخفی کاری خوشم نمياد به مادر و پدرم در مورد نرگس گفتم. من تنها فرزند بودم و مادرم حساسيت خاصی روی من داشت و هميشه توی آشنا و فاميل با من شوخی ميکردند و ميگفتند اگه زن بگيری بايد يه جايی زندگی کنی که از مادرت دور باشي. کافی بود که من برای دختری يک هديه کوچک بخرم تا مادرم عصبانی شود. همش نگران بودم که مادرم در برابر نرگس واکنش منفی نشان دهد. برای سينما قرار گذاشتيم. بليط سينما تمام شده بود و ما بناچار رفتيم يک سينمای ديگه. توی راه صحبت بين مادرم و نرگس گل نداخت و بر خلاف پيش بينی من مادرم از نرگس خيلی خوشش اومد. دم سينما رسيديم و ديدم که يک صف طويل برای گرفتن بليط هست. مادرم گفت: امير جان زحمت بکش و برو تو صف و من و نرگس هم توی ماشين ميشينيم و گپ ميزنيم. خلاصه من بيچاره يک ساعت تنها توی صف بودم اما توی دلم از اينکه مادرم از نرگس خوشش اومده خوشحال بودم. البته فکر ميکنم مادرم اينکارو کرد تا فرصت داشته باشه با نرگس تنهايی صحبت کنه و چيزايی رو که شايد در حضور من نميتونست دربارش حرف بزنه از نرگس بپرسه. خلاصه بليط گرفتيم و رفتيم فيلم ديدم. بعد از فيلم نرگس خواست تاکسی بگيره و بره خونه که مامانم گفت نرگسو برسونيم. البته معمولاْ هر وقت سينما ميرفتيم نرگس خودش ميومد و بعد از فيلم من ميرسوندمش خونه. توی راه مادرم از نرگس پرسيد:
مادرم: نرگس جان شما گواهينامه داری؟ (مادرم گواهينامه نداشت)
نرگس: بله
مادرم: تا ميگم بريم سينما اين امير هميشه بهونه ميگيره و منو نمياره . از اين به بعد قرار ميزاريم و خودمون دوتايی ميايم. امير هم اگه پسر خوبی بود شايد با خودمون آورديمش.
مادرم دختر نداشت و هميشه در آرزوی داشتن يک دختر بود. نرگس در مدت کوتاهی جای خودشو توی دل مادرم باز کرد (اتفاقی که من هميشه فکر ميکردم محاله) تا جاييکه گاهگاهی مادرم و نرگس تلفنی با هم صحبت ميکردند. تا اينکه مادرم از من خواست که نرگسو برای ناهار دعوت کنيم خونمون. نرگس هم که برای اولين بار ميومد خونمون. حتی از من نخواست که برم دنبالش. وقتی بهش گفتم گقت که خودش از دانشگاه مياد خونمون. نزديکيهای ظهر نرگس با يک دسته گل خيلی زيبا اومد و جاتون خالی ۴ نفری (پدرم هم بود) با هم نهار خورديم. پدر و مادرم عادت داشتند که بعد از ناهار چرت بزنند و نرگس هم بايد ميرفت دانشگاه.( دوستی من و نرگس در اون زمان هنوز يک دوستی معمولی بود ، بعنوان مثال توی صحبتهامون عزيزم دلم برات تنگ شده، دوست دارم و از اينجور چيزها نبود). نرگس از من خواست که براش آژانس بگيرم که من گفتم ميرسونمت. توی راه دانشگاه نرگس با لحنی غمگينانه و جدی گفت :
: امير جان ميخوام يه چيزيو بهت بگم که نميدونم بعد از شنيدنش آيا بازم دوست داری با هم دوست باشيم يا نه. چون اين مسئله ای که ميخوام بگم برای بعضی ها خيلی مهمه و بعضيها هم راحت باهاش کنار ميان. شايد هر کی جای من بود صبر ميکرد وقتی دوستيش يه کم محکمتر شد ، اين مسئله رو مطرح ميکرد. ولی من ترجيح ميدم که زودتر قبل از اينکه مجبور بشی احساسی تصميم بگيری بهت بگم. من حسابی نگران شدم و نميدونستم نرگس چی ميخواد بگه. در ضمن اين اولين باری بود که نرگس مستقيماْ از احساس بين ما صحبت ميکرد. حس ميکردم دوستی ما داره وارد يک مرحله جديد ميشه. به نرگس گفتم:
ما دو تا دوست خيلی خوب برای همديگه هستيم و من نميدونم چه مسئله ای ميتونه باعث بشه که من نخوام دوستيمو با تو ادامه بدم . ميتونم بپرسم مشکل چيه؟
نرگس: راستش ، واقعيتش اينه که ....
ــ ــ نرگس:
جريان جدا شدن پدر و مادرم و ازدواج مجدد هر دوی آنها را برای امير تعريف کردم. و بطور خلاصه تمام مشکلات و سختيهايی را که در آن دو سال متحمل شده بودم همه را تعريف کردم. چون بنظر من برای بعضی از پسرها مسئله خانواده در درجه اول اهميت قرار دارد و چون احساس ميکردم که رابطه من و امير داره از يه حد معمولی فراتر ميره تصميم گرفتم که همه چيز رو بهش بگم. امير خيلی عکس العمل خوبی نشان داد و گفت:
نرگس جان، من خيلی متاسفم که پدر و مادرت از هم جدا شدند و خيلی ممنون که حرف دلتو بهم زدی. راستش من افراد رو ميشه گفت که مستقل از خانوادشون قضاوت ميکنم. نه اينکه خانواده تاثير نداشته باشه، ولی حرف اولو خود فرد ميزنه. خيليها هستند که با وجود بهره مندی از آرامش خانوادگی از شخصيت بالايی برخوردار نيستند و برعکس.
امير تو چشمام نگاه کرد، نگاهش با هميشه فرق داشت. نه غمگين بود و نه شاد. با انگشتاش روی فرمون بازی ميکرد تا اينکه بالاخره گفت:
راستش منم يه چيزيرو مدتيه ميخواستم بهت بگم ،حتی اگه مسائلی رو که امروز مطرح کردی رو مطرح نميکردی باز هم بهت ميگفتم. و اون مطلب اينه که من دارم برای رفتن به آمريکا برای ادامه تحصيل اقدام ميکنم. نميدونم کارم چقدر طول ميکشه. نميدونم اصلاْ بهم پذيرش ميدن يا نه و تازه بعد از اون نميدونم بهم ويزا ميدن يا نه؟ صد تا اما و اگر داره
امير منو رسوند دانشگاه و خودش رفت. تا قبل از اون اصلاْ فکر نميکردم که نبودن امير برام اونقدرها مهم باشه. البته هر چی باشه ما برای هم دو دوست خوب بوديم و تو دوستی جدايی هميشه سخته. ولی احساس ميکردم که اگه امير بره بيشتر از يه دوست دلم براش تنگ ميشه. ولی بخودم گفتم که بايد جلوی احساسمو بگيرم تا اگه يه روزی کار امير درست شد و رفت ، ضربه نخورم. فکر کردم اينطوری برای هر دوی ما بهتر خواهد بود.
اما از زبان امير:
چند روز بعد از اون ماجرا تولد نرگس بود منهم که ماشااله از هنر و سليقه تقريباْ بطور کامل بی نصيبم. به يکی از دوستام بنام حامد که بين ما به بردن دل دخترها شهرت داشت زنگ زدم و خواستم که در انتخاب هديه تولد برای نرگس کمکم کنه. با حامد رفتيم ميدون محسنی و به گردنبند نقره با يه تو گردنی قشنگ برای نرگس خريدم 51000 تومن. دوستم حامد دهنش از تعجب باز مانده بود، سابقه نداشت که من برای دختری به کادوی تولد بدرد بخور بخرم. يادمه با يه دختره دوست بودم و برای تولدش يه کادوی 1000 تومنی خريدم و حامد بهم ميگفت مرتيکه تو اصلا روت ميشه اينو به دختره بدی؟ بگذريم، نه اينکه بخوام کلاس بزارم و بگم که دخترها رو تحويل نميگرفتم ولی بهرحال اين امری بی سابقه برای من محسوب ميشد. فروشنده گردنبند رو توی يک جعبه شيک 6 ضلعی که بهش يه قلب آويزون بود گذاشت.
فروشنده پرسيد: ميخواين به کسی هديه بدين؟ و من جواب مثبت دادم. فروشنده هم يه خودکار فانتزی که جوهرش از اين زرق و برقيها بود داد دستم و گفت توی قلبی که به جعبه آويزونه ميتونين اگه دوست داشته باشين بنويسين. پيش خودم فکر کردم که اون قلبه ميتونه خيلی معنی داشته باشه، بنابراين از فروشنده پرسيدم:
جعبه ای ندارين که بهش قلب آويزون نباشه؟ فروشنده نگاهی با تعجب به من انداخت و يک جعبه مستطيلی ساده بهم داد و منهم زير جعبه نوشتم : نرگس جان ، تولدت مبارک . پول را دادم و قبل از اينکه از مغازه خارج شوم نظرم عوض شد و دوباره همون جعبه اولی رو گرفتم و توی قلبی که به جعله آويزون بود نوشتم : نرگس جان تولدت مبارک فروشنده نگاهی به من کرد و گفت : سخت نگير، سختيش 100 سال اوله.
يه جورايی ذوق زده بودم. فکر نرگس از سرم بيرون نميرفت. به نرگس زنگ زدم و دعوتش کردم خونمون و وانمود کردم که يادم رفته تولدشه. نرگس اومد خونمون و مثلاْ قرار بود که بعدش با هم بريم سينما. يه چايی خورديم و بعد به نرگس گفتم چشماشو ببنده و دستاشو بياره جلو. تا اونروز من و نرگس فقط با هم دست ميداديم و حتی با اينکه چند ماه از دوستيمون ميگذشت ، با هم روبوسی نميکرديم. نقشه من اين بود که وقتی نرگس منتظر هديه تولدشه و چشماش بسته است آروم تو گوشش تولدشو تبريک ميگم و صورتشو ميبوسم. نرگس منتظر وايستاده بود و من آروم تو گوشش گفتم : نرگس جان ، تولدت مبارک. و هديه رو تو دستش گذاشتم ولی روم نشد که صورت نرگس رو ببوسم. مودبانه اومدم عقب و گفتم: اميدوارم خوشت بياد نرگس هديه رو باز کرد و گردنبند رو در آورد و با لبخند گفت: شما که زخمت خريدنشو کشيديد ، زحمت بکشيد و بندازينش گردنم. داشتم گردنبند رو گردن نرگس ميکردم و چون قدم کمی از نرگس بلندتر بود مجبور بودم که کمی خم شوم که در همين حال نرگس آروم اومد تو بقلم و آروم صورتمو بوسيد و گفت : امير جون، ممنون
ــ ــ نرگس:
اون روز (روز تولدم) تقريباْ چهار ماه از آشنايی من و امير ميگذشت. توی اون چهار ماه ما فقط برای هم دو دوست بوديم و از کلماتی نظير عزيزم و اينها استفاده نميکرديم. البته اينم بگم که اولاش امير منو نرگس خانم صدا ميکرد و بعد از مدتی تبديل شد به نرگس جان و يا فقط نرگس ولی اونهم با لحنی دوستانه. يادمه اولای دوستيمون امير ميگفت (طبق معمول موقع رانندگی در بزرگراه. چون بنظر امير امن ترين جا برای صحبت بود) :
يکی از عواملی که باعث ميشه دو نفر تو دوستيشون راه رو به اشتباه برن اينه که هنوز هيچ چی نشده حس مالکيت از هر رو طرف بروز ميکنه. پسره بايد توضيح بده که چرا تلفنش اشغال بوده و دختره بايد توضيح بده که مهمونی کجا رفته و با کی رفته و اينجور چيزها. خلاصه بگم از روز اول دختره و پسره انگار که زن و شوهرن تازه اونم از نوع غيرتيش. نرگس خانم (اون موقعها هنوز به مقام نرگس جان ارتقاء پيدا نکرده بودم) من شما رو يه دوست خوب خودم ميدونم و بخودم اجازه نميدم ازتون بپرسم که چرا تلفنتون اشغال بود و يا مهمونی با کی رفتی و کجا رفتی و در مقابل هم اين انتظار رو ندارم که شما اين سئوالها رو از من بپرسيد. حتی ممکنه من از شما در مورد يه دختر ديگه نظر بخوام و يا شما ممکنه اينکارو بکنيد يعنی منظورم اينه که دو تا دوست ، اگه واقعاْ ادعا ميکنند که با هم دوستند، نبايد نسبت به اين مسئله حساسيت داشته باشند.
امير قبلاْ نظرشو در مورد اينکه ازدواج بهترين حالتش اينه که اول نفر اول با هم دوست باشند و بعد از مدتی دوست پسر و دوست دختر و بعد هم اگه خوشی زد زير دلشون و خواستند همه چيز رو خراب کنند (امير هميشه اين شوخی رو ميکرد) ميتونند با هم ازدواج کنند ، به من گفته بود و من اون موقع از حرفهاش اينطور برداشت کردم که منظورش اينه که دوره اول رو نبايد بسرعت پيمود.
بهرحال اونروز (روز تولدم) بی اختيار رفتم تو بغل امير. امير اولين مردی بود که من تو بغلش ميرفتم و در چهار ماه گذشته چنان حس اعتمادی در من بوجود آورده بود که اصلاْ احساس دودلی از اينکه کار درستی کردم يا نه در ذهنم نبود. فقط ميدونم احساسی بود که قبلاْ تجربه نکرده بودم. فقط يه چيز رو ميدونستم و اونم اين بود که ديگه نميخواستم تو دوره اول باشم. دوست نداشتم امير به من به همون چشمی نگاه کنه که به دخترخالش که ازش ۳ سال بزرگتر بود نگاه ميکرد. البته احساس ميکردم که امير خودش هم دوست داره که وارد مرحله جديدی بشيم و مرحله بقول خودش دوست دختر دوست پسری. ولی دائم با خودم تکرار ميکردم که امير از ايران ميخواد بره و نبايد بزاريم که به هم وابسته بشيم. اين مسايل رو همونروز با امير مطرح کردم و امير هم دقيقاْ نگرانی مشابه منو داشت. راستشو بخواين شايد خودخواهيه ولی يه جورايی حس ميکردم من ميتونم بهش وابسته نشم ولی اون به من وابسته ميشه. ولی امير فکر ميکرد که من بهش وابسته ميشم. خلاصه هر کدوم از ما از خودمون مطمئن بوديم و نگران همديگه بوديم. بهرحال ما وارد مرحله دوم شديم.
یه احساس خاصی داشتم. اولین بار بود تو زندگیم که یه نفر رو تو دلم راه داده بودم. البته ما هنوز در ظاهر همونطور رفتار میکردیم جوری که هر کس منو و امیر رو با هم میدید فکر میکرد برادر و خواهریم. من که اینطوری خیلی ترجیح میدادم و امیر هم همین احساسو داشت. از این دختر و پسرهایی که همش دوست دارن به بقیه نشون بدن که واسه هم میمیرن خیلی بدم میاد. بنظرم این خودش نشونه اینه که همدیگرو زیاد دوست ندارن.
راستش یکی از چیزهایی که من در مورد امیر دوست داشتم این بود که دوستهای زیادی داشت و از محبوبیت خوبی هم در بین دوستاش برخوردار بود. دوستاش هم همه آدم حسابی بودن. طوری که من اصلاً احساس ناراحتی نمیکردم که مثلاً با دوستاش بریم سینما. یه گروه داشتند شاید حدود 30 نفر دختر و پسر و با هم خیلی سینما و اینور و اونور میرفتند. خیلی جمع خوبی بود. یه بار که قرار تئاتر گذاشتیم کلاً 51 نفر بودیم (البته کلی از پدر و مادرها هم بودند) تو گروهشون چند تا دختر بودند که انصافاً هم خیلی خوشگل بودند و هم خیلی خانم. اینقدر با امير صمیمی بودند (البته تو گروهشون همه با هم صميمی بودند) که نسبت به من یه جورایی خواهر شوهر بازی داشتند. یعنی احساس میکنم اولاش خیلی خوششون نیومده بود که امیر با یه دختر خارج از جمعشون دوست شده بود. ولی بعد از مدتی با همشون دوست شدم. تو جمعشون همه تلفن همدیگرو داشتند و غیر از منو امیر و چند نفر دیگه بقیه دوست دختر دوست پسر نبودند و فکر کنم همین مسئله بود که باعث میشد گروهشون پايدار بمونه.
يادمه که تولد يکی از دوستهای امير بود و ...
ادامه دارد...