پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389 7:54 PM
قسمت 2
فردای اونروز دوباره به امير زنگ زدم، راستش برای هيچ کدوممون تصميم سختی نبود. گرچه پسر خوبی بنظر ميومد ولی اهميت درس و کنکورم در اون موقع خيلی بيشتر بود.
: سلام امير خان
-سلام نرگس خانم، درسها خوب پيش ميره
:ببخشيد دفعه قبل اونجوری شد. آخه بابام يهو اومد. ميدونيد که
-خواهش ميکنم.
:راستش زنگ زدم يه چيزی رو بهتون بگم
-چه جالب چون منم ميخوام يه چيزی رو به شما بگم، شما اول بفرماييد
:همونطور که قبلاْ گفتم من امسال کنکور دارم و علاوه بر اون دختری نيستم که بخوام با پسرها دوست بشم، تازه پدرم هم آدم خيلی مذهبی ايه.
-راستش منم ميخواستم همينو بگم. يعنی با قسمت اول حرفتون موافقم ولی با قسمت دوم و سومش نه. الان مهمترين چيز برای شما درس و کنکوره و من نميخوام خدای ناکرده خللی در اين مسئله وارد بشه.
:لطف داريد. خيلی ممنون که درک ميکنيد. خب اگه اجازه بدين ديگه زياد وقتتون رو نميگيرم.
-فقط يه خواهش
:بفرماييد
-ممکنه شماره تلفن شما رو داشته باشم، تا بعد از کنکور بهتون زنگ بزنم
:خواهش ميکنم، بنويسيد لطفاْ ......
-اميدوارم تو کنکور موفق باشيد.
:انشااله شما هم تو درس و زندگی موفق باشيد.
-خداحافظ
:خداحافظ
مدتی بعد ما از اون خونه اساس کشی کرديم و منم همچنان مشغول درس خوندن برای کنکور بودم. کنکور در يکی از رشته های مهندسی در دانشگاه آزاد قبول شدم ،البته در دانشگاه سراسری هم زبان هم قبول شدم ولی تصميم گرفتم که رشته مهندسی رو انتخاب کنم. همونطور که قبلاْ گفتم پدرم آدمی بسيار خشک و مذهبی بود و اگر ميشنيد که دختری با پسری صحبت کرده از نظر پدرم اون ديگه دختر خوبی نبود، حتی يادمه يه بار که صحبت از سينما رفتن دختر و پسر با هم شد پدرم گفت اونها رو بايد عقد کرده حساب کرد. با اين تفاصير اصلاْ در موقعيتی نبودم که بخوام با پسری دوست بشم
، پس تصميم گرفتم که الکی به امير تلفن نکنم چونکه من در نهايت موقعيت اينکه باهاش بيرون برم رو نداشتم ، از طرفی هم خودمم زياد اهل دوست پسر گرفتن و اينجور کارها نبودم بنابراين سعی کردم که اميرو فراموش کنم
ــ ــ امير:
راستش من به عشق تو نگاه اول معتقد نيستم ولی به اين معتقدم که نگاه و برخورد اول خيلی مهمه. آدم هر چقدر هم با يکی ايميل بزنه و صحبت کنه، تا طرفو نبينه فايده نداره. بهرحال، بعد از اون ديگه زياد به نرگس فکر نميکردم تا اينکه موقع کنکور شد. شماره نرگس رو هنوز حفظ بودم. عصر روز کنکور به نرگس زنگ زدم و فهميدم که نرگس و خانواده اش نقل مکان کرده اند. اونوقت ها هم که ايميل و اينجور چيزها نبود. فکری بسرم زد: روزنامه . منکه اسمشو ميدونستم و ميتونستم از تو روزنامه بفهمم کجا قبول شده. بعد از اينکه نتايج کنکور رو دادند من با عجله رفتم روزنامه خريدم و دنبال نرگس فداکار گشتم. بالاخره پيداش کردم ، زبان قبول شده بود. منهم اطلاعات لازم رو جمع کردم و در روزی که تاريخ ثبت نام بود به دانشگاه مورد نظر رفتم و منتظر نرگس شدم. هر چی صبر کردم خبری نشد. منم برگشتم. راستش خيلی دوست داشتم دوباره ببينمش ولی ديگه راهی نبود و منهم سعی کردم زياد بهش فکر نکنم.
ــ ــ نرگس:
يک سال از دانشگاه گذشت در طی اين مدت اتفاقات زيادی برام افتاد. پدر و مادرم که مدتها بود که با هم اختلاف داشتند و من و خواهرم شاهد قهر و آشتيهای فراوان آنها بوديم بوديم. تا اينکه خبردار شديم که پدرم زن ديگری رو عقد کرده. وقتی که اين رو فهميديم خودمون از مادرم خواستيم که طلاق بگيره. چون مادرم از نظر مالی در شرايط مناسبی نبود مجبور شديم با پدرم زندگی کنيم ولی با او شرط کرديم که ما با نامادری زندگی نميکنيم چون نامادری من بدتر از پدرم خيلی مذهبی بود و ما ميديديم که اگر قرار باشه صبح تا شب که پدرم نيست و ميخوايم يه ذره نفس بکشيم جانشينش نميذاره. بنابراين پدرم که وضع مالی خوبی داشت در يکی از نقاط خوب تهران برای من و خواهرم يک خانه گرفت و خانه ای جداگانه برای همسر دومش اجاره کرد. اکثراْ شبها پدرم پيش ما بود ولی گاهی اوقات هم من و خواهرم شبها تنها بوديم. تا اينکه مادرم ازدواج کرد و سرو سامانی گرفت. نامادری من هر از گاهی به ما سرميزد ولی کم کم اين رفت و آمدها زياد شد به طوريکه تصميم گرفت که رسماْ با ما زندگی کنه. من و خواهرم که از اول شرط کرده بوديم که نميخوايم با نامادری زندگی کنيم (بعد از هماهمنگی با مادرم) تصميم گرفتيم که با مادرم زندگی کنيم. مادرم و شوهرش برعکس پدرم و زنش خيلی با ما دوست بودند و ما با اونها خيلی راحتتر بوديم. البته ناگفته نماند که اينجور زندگيها هميشه مشکلات خودشو داره و هيچ وقت اون لذتی رو که از زندگی با آرامش با پدر و مادر ميشه برد از اينجور زندگيها نميشه برد. بنابراين ما دوباره نقل مکان کرديم. البته رفتن ما از منزل پدرم به منزل مادرم همراه با يکسال دعوا و کشمکش بود. بعد از گذشتن دو سه ماه از زندگی در منزل مادرم تصميم گرفتم که سروسامانی به وسايلی که از منزل پدرم آورده بودم بدم. لابلای وسايل شخصيم دفترچه تلفن قديميمو پيدا کردم و همينجور که مشغول ورق زدن بودم چشمم به شماره ای افتاد که جلوش نوشته شده بود ليلا اميری در واقع اون شماره تلفن شماره امير بود که از ترس اينکه مبادا پدرم بره سر وسايلم و شماره تلفن پسری رو توش پيدا کنه بجای امير نوشته بودم ليلا اميری. با لبخند نگاهی به شماره تلفن انداختم. خاطرات کمی رو که داشتم در ذهنم مرور کردم. يه لحظه با خودم فکر کردم که خيلی وقته که اتفاق خوشايندی برام نيفتاده بود تا ازش خاطره ای خوش داشته باشم. بی اختيار دفترچه تلفن رو جلوم گذاشتم و به امير زنگ زدم . يه بوق ، دو بوق ، سه بوق زد. دودل بودم که اگه خودش برداشت چيکار کنم قطع کنم يا باهاش حرف بزنم. بوق چهارم :
امير: الو ، بفرماييد
نرگس با مکث : الو، سلام
امير: سلام
نرگس: خوبی
امير: ممنون، شما؟
نرگس: نشناختی؟
امير: اوه، مريم تويی؟
نرگس: آره ، خوبی؟ (فهميدم که منو با يکی اشتباه گرفته)
امير: خوبم ، مرسی ، تو چطوری؟
نرگس: خوبم
امير (با مکث) : اِ ، تو مريم نيستی. شما؟
نرگس: من نرگس هستم
امير: نرگس؟ اوه ۹۹۹۹۹۹۹(امير شماره تلفن خونه قبليمونو گفت، همون شماره تلفنی که قبلاْ بهش داده بودم و امير با صدای بلند و با لحن شوخ ادامه داد ) چطوری دختره دودره باز؟
وقتی ديدم که هنوز شماره تلفنمو حفظه خشکم زد ولی اينو بروش نياوردم و توی دلم يه کم خوشحال شدم که منو هنوز يادش بود
نرگس (با شوخی): خوبم، چرا داد ميزنی ؟ مگه سر جاليز وايستادی؟
امير (با خنده): هيچ معلوم هست تو اين دوسال کجا بودی؟ نکنه زنگ زدی که بری تا دوسال ديگه؟
نرگس: برای شما چه فرقی ميکنه. شما که تنها نميمونی. مريم خانمو داری
امير با خنده گفت: مريم؟ مريم دختر عممه. نگران نباش هم از من بزرگتره و هم شوهر و دو تا بچه داره.
نرگس: باشه، من فکر کردم دوست دخترته
امير با لحنی خودمانی گفت : من الان چند تا از دوستام اينجا هستند و راستشو بخوای داشتيم ميرفتيم بيرون که تو زنگ زدی. اگه که ميخوای من باور کنم که نميخوای بری تا دوسال ديگه ، فردا سر ساعت ۲ بعدالظهر به من زنگ بزن.
نرگس: باشه
امير: ببين ۲ بشه ۲:۰۲ باهات صحبت نميکنما
نرگس: باشه ، فردا ساعت ۲. فقط يه چيزی ، باور کن که توی اين دوسال خيلی مسايل برام پيش اومد که نتونستم بهت زنگ بزنم
امير: باشه، آينده معلوم ميکنه.
نرگس: مزاحمتون نميشم ديگه، خداحافظ
امير: خداحافظ
يادمه که فردای اونروز با مامانم رفته بوديم خياطی. ديدم داره دير ميشه و ساعت نزديک ۲ بود. از مغازه اومدم بيرون و از تلفن عمومی به امير زنگ زدم:
: سلام، نرگس هستم
-سلام، خوبی؟
: ممنون ، ببين من الان دارم از تلفن عمومی بهت زنگ ميزنم ، فقط زنگ زدم که بدقول نشده باشم.
-خواهش ميکنم
:پس من الان ميرم و شب بهتون زنگ ميزنم
احساس ميکردم که هم من و هم امير توی اين دوسال خيلی بزرگتر شديم. راستشو بخواين دايم از خودم ميپرسيدم که چرا دوباره بهش زنگ زدم؟ و هيچ جوابی نداشتم بجز اينکه احساس ميکردم امير شخصيت جالبيه. يه جورايی با پسرهای ديگه فرق داشت. نميخوام بگم خيلی خوشتيپ يا خيلی مودب بود. اتفاقاْ از نظر ظاهری خيلی ساده و معمولی بود اما رفتار و حرکاتش برام خيلی جالب بود. در عين حالی که شوخی زياد ميکرد پسر جدی ای بنظر ميومد. توی رفتاراش خيلی رک و راحت بود ولی اين رک بودنش توهين آميز و بی ادبانه نبود. مثلاْ يادمه يه بار که بهش زنگ زدم گفت که داره نهار ميخوره و بعدا بهم زنگ ميزنه. احساس ميکردم که اين حرف رو از هر کسی ميشنيدم احساس ميکردم که طرفم که غذا رو به صحبت کردن با من ترجيح داده. ولی امير يه جوری اين حرفو زد که نه تنها اصلاْ بهم برنخورد ، بلکه باعث شد که تو رابطم با اون احساس راحتی بيشتری بکنم. بيشتر دوست داشتم رابطمو به اين دليل باهاش ادامه بدم که بيشتر با شخصيتش آشنا بشم تا اينکه ازش خوشم اومده باشه. اونم رفتارش يه جوری بود که من نميتونستم بفهمم که احساسش نسبت به من چيه. همون شب به امير زنگ زدم و کمی با هم صحبت کرديم ، در مورد دانشگاه و چيزهای ديگه. نميدونم يادش نبود و يا از قصد چيزی در مورد اون دوسال که بهش زنگ نزده بودم نپرسيد. فردای اونروز از دانشگاه که اومدم به امير زنگ زدم، حدود ساعت ۴ بعدالظهر بود. امير ازم خواست که همديگرو ببينيم و منهم داشتم بهانه مياوردم
: آدرس خونه ما خيلی سخته و منهم الان ديگه حال اينکه بيام بيرون رو ندارم
- مگه نگفتين تو محله ... زندگی ميکنيد؟ من نقشه اونجا رو يه کپی گرفتم، فقط اسم کوچتونو بگو ، من نيم ساعت ديگه اونجام ،
: نيمساعت که خيلی زوده
-حالا لازم نيست يه ساعت نقاشی کنيد
خلاصه با کمی سماجت از طرف امير قبول کردم. قرار شد که توی ماشين بشینيم و کمی گپ بزنيم. يه جورايی اصلاْ قيافه امير يادم رفته بود. من اصولاْ اهل آرايش کردن نبودم. يه رژ لب زدم و از در خونه رفتم بيرون و دو تا کوچه اونورتر ، همونجايی که قرار داشتيم، امير با ماشينش منتظر بود. سوار ماشين شدم و داشتيم گپ ميزديم که يه ماشين کميته از دور رد شد که البته ما رو نديد. امير که متوجه شده بود و ديد که من ترسيدم گفت : با يه بزرگراه نوردی چطوری؟ و منهم قبول کردم. بعد بهم گفت که بزرگراه رو به اين دليل انتخاب کرده چون خطر کميته اش کمتره. خوشبختانه کوچه ما بن بست بود و ته کوچه بزرگراه بود . برای همين از اون به بعد برای قرار گذاشتن با امير مشکل نداشتم. خلاصه يه دوری زديم و امير منو رسوند همونجا که قرار گذاشته بوديم قبل از اينکه خداحافظی کنم پرسيدم:
: تو اين دو سال قيافم خيلی تغيير کرده؟ زشت تر شدم نه؟
امير لپمو آروم کشيد و گفت فکر ميکنم همين برای اينکه جواب سئوالتون رو بگيريد کافی باشه.
با اينکه اين کار امير در اولين برخورد بعد از دوسال چندان مناسب بنظر نميرسيد نه تنها از اين کارش بدم نيومد بلکه يه جورايی هم بنظرم با مزه اومد.
اونروز اومدم خونه و بعد از چند ساعت به امير تلفن کردم، تا گفتم سلام، گفت چطوری خوشگل خانم؟ با گفتن اين حرف فهميدم که نظرش همچنان نسبت به من مثبت باقی مونده. خلاصه يه کمی با هم صحبت کرديم و بهم گفت که خوشگلتر و جا افتاده تر شدم. امير هنوز شماره تلفن جديد منو نداشت و من ميتونستم دوباره قالش بزارم ، جالبی ماجرا اينه که وقتی که شماره تلفن جديدمونو بهش دادم دقيقاْ همون کاری رو کرد که دو سال پيش کرده بود و به محض گرفتن شماره تلفن ازم خواست که قطع کنم و امير به شماره جديدمون زنگ زد که مطمئن بشه شماره درسته
از زبان امیر:
ادامه دارد...