0

عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389  7:54 PM

اين داستان زيبا برگرفته از سايت

http://www.forum.98ia.com/t33024.htmlمي باشد

 

 

 

قسمت 1

ــ ــ نرگس:
برای ديدن يکی از دوستام که دانشجوی دانشگاه شريف بود رفته بودم دانشگاه شريف. داشتم دنبال ساختمان دانشکده شيمی ميگشتم . از يکی دو نفر پرسيدم ولی خوب متوجه نشدم که کجا بايد برم . در همين حين پسری که متوجه شده بود من دنبال دانشکده شيمی ميگردم از موقعيت استفاده کرد و بطرفم اومد و گفت من دارم میرم سمت دانشکده شيمی و اگه بخواين ميتونم راهنماييتون کنم. منهم قبول کردم و رفتيم سمت دانشکده. توی ميسر از داخل يه ساختمونی رد شديم که بعدها فهميدم اسمش ساختمان ابن سينا است. توی اون ساختمون يکسری دانشجوها رو ديدم که داشتند جزوه کپی ميکردند. منهم قرار بود دوستمو حدود ساعت 12 بعد از ظهر ببینم ، ولی من زود رسيده بودم. بنابراين فکر کردم در اين فاصله ميتونم از يکی از جزوه های کنکور که همراهم بود و بايد به صاحبش برميگردوندم کپی بگيرم. به امير گفتم : دانشکده شيمی خيلی از اينجا فاصله داره و او گفت نه از اين در که بريد بيرون و يه کم سمت چپ بريد ساختمون دانشکده رو ميبينيد. منهم تشکر کردم و گفتم خيلی ممنون ، من بايد چند تا جزوه اينجا کپی بگيرم، بيشتر از اين مزاحمتون نميشم. اين حرف هم يه جوری زدم که يعنی شما رو بخير و ما رو به سلامت.
لبخندی رضايت آميزی زد و گفت بايد کارت دانشجويی اينجا رو داشته باشيد تا بتونيد کپی بگيريد، اگه اجازه بديد من براتون کپی ميگيرم. منهم برای اينکه خودمو از تک و تا ننداخته باشم قبول کردم. دست کردم توی کيفم و جزوه ها رو به امير دادم. اونهم ازشون کپی گرفت و موقع پس دادن کپی ها يک کاغذ کوچيک که شماره تلفنشو روش نوشته بود بهم داد و گفت خوشحال ميشم که با هم بيشتر آشنا بشيم. من اون موقعها فقط فکر درس و کنکور و اينجور چيزها بودم و اصولاْ دختری نبودم که اهل دوست پسر گرفتن باشم. بنابراين جزوه ها رو گذاشتم توی کيفم و کاغذی رو که شماره تلفن توش نوشته بود رو بطرفش گرفتم و گفتم:خيلی عذر ميخوام. ولی من به شما زنگ نميزنم.
امير گفت : حالا اگه اشکالی نداره يه چند روزی شماره پيشتون باشه و اگر نظرتون عوض شد خوشحال ميشم با هم صحبت کنيم.
منهم گفتم: بسيار خوب، اينقدر هول بودم که زودتر خداحافظی کنم و برم که اصلاْ يادم رفت پول کپی ها رو به امير بدم. وقتی که يادم افتاد ديگه امير رفته بود.خلاصه دوستمو ديدم و داشتيم با هم بر ميگشتيم که من پرسيدم
-چرا از اينور داری برميگردی؟
دوستم گفت : پس از کجا بايد برگرديم؟
منهم اون راهی رو که اومده بودم رو بهش نشون دادم و گفتم از اون طرف
دوستم گفت: تو از اونور اومدی ؟!! تو که دانشگاه رو طواف کردی تا به دانشکده ما برسی. همونجا بود که فهميدم امير منو دور دانشگاه چرخونده بود تا دانشکده شيمی رو نشونم بده.
از اينکه پول کپی ها رو نداده بودم احساس بدی داشتم و فردای اونروز به امير زنگ زدم.
- سلام، ميتونم با امير خان صحبت کنم؟
: بفرماييد خودم هستم
-من نرگس هستم، ديروز توی دانشگاه مزاحمتون شدم
: خواهش ميکنم چه مزاحمتی
-ببخشيد من يادم رفت پول کپی ها رو بشما بدم
:قابل شما رو نداره، دوستتون رو پيدا کردين؟
-آره ، ممنون از راهنماييتون (يه جوری گفتم که يعنی منو خوب دور دانشگاه چرخوندين). بازم ببخشيد که يادم رفت پول کپی ها رو بشما بدم
: خوب اينکه کاری نداره. يه جا قرار ميزاريم تا پول کپی ها رو بهم ندين-اميرخان اجازه بدين من يه چيزو بشما بگم. من دارم برای کنکور ميخونم و اصولاْ هم اهل دوست شدن با پسرها نيستم و فقط از اين بابت زنگ زدم که تشکر کرده باشم.
: کنکور مهندسی با پزشکی؟
-مهندسی
: پس عکس خوشگل بگيرين تا وقتی اسمتون جزو ده نفر اول تو روزنامه چاپ شد من بتونم جلوی دوستام پز بدم که من برای اين دختره يه بار کپی گرفتم. اميدوارم که تو کنکور موفق باشيد ، خوب درس بخونيد تا دانشگاه شريف قبول بشين
-اگه اجازه بدين ديگه مزاحمتون نميشم
:خواهش ميکنم ، مراحميد
-خداحافظ
:خداحافظ

چند روز گذشت تا اينکه يه اتفاق جالب و باورنکردنی افتاد. قرار بود با پدرم جايی برويم و طبق معمول پدرم منو معطل کرده بود. من هم داشتم سعی ميکردم که به موبايل پدرم زنگ بزنم و دائم پيام مشترک مورد نظر در دسترس نميباشد رو ميشنيدم.
بعد از چند بار سعی کردن بالاخره موفق شدم ولی جای پدرم پسر جوانی که صدايش برايم آشنا بود جواب داد. پدرم در شرکت سرش خيلی شلوغ بود و خيلی از اوقات موبايلش را همکارهايش جواب ميدادند. من گفتم:
- ببخشيد ميتونم با آقای فداکار صحبت کنم؟
: با کی؟
-آقای فداکار، من دخترشون نرگس هستم.
: به به سلام سرکار خانم نرگس فداکار، حالا ديگه سر بسر ما ميزارين؟
-ببخشيد شما؟
: شما زنگ زديد. نميدونيد کجا رو گرفتيد؟
-من به موبايل پدرم زنگ زدم
:جدی ؟ اينجا که منزله و شماره ای که گرفتيد شماره موبايل نيست نرگس خانم
در اون لحظه صدا رو شناختم. صدای امير بود. صفحه تلفن رو نگاه کردم و ديدم که يادم رفته 0911 رو بگيرم. گفتم:
-ببخشيد من اومدم به موبايل پدرم زنگ بزنم ، 0911 رو يادم رفت بگيرم ، شماره شما رو گرفتم. در هر صورت بازم ببخشيد که مزاحمتون شدم.
:بازم خواهش ميکنم و بازم مراحميد.
-خداحافظ
:خداحافظ
کاملاْ گيج شده بودم. شماره ای که امير توی دانشگاه به من داده بود با شماره موبايل پدرم هيچ شباهتی به هم نداشتند. حتی پيش شماره دو تلفن هم متفاوت بود. از خودم ميپرسيدم که چنين چيزی چه جوری ممکنه و جواب قانع کننده ای پيدا نميکردم. حتی فکر کردم نکنه امير تو شرکت بابام کار ميکنه و ميخواسته سربسر من بزاره؟؟!! ولی بعد فکر کردم و ديدم شماره ای که گرفته بودم به شماره شرکت پدرم ربطی نداشت. بهرحال تصميم گرفتم تا دوباره به امير زنگ بزنم و ته و توی قضيه رو در بيارم. همونقدر که شما ممکنه الان نتونيد حرفهای منو باور کنيد ، من هم نميتونستم اتفاقی رو که افتاده بود باور کنم.

حالا داستان را از زبان امير بشنويد:
ما در خانه دو خط تلفن داشتيم. يکی را همه استفاده ميکردند و ديگری خط خصوصی خودم بود. من شماره خصوصيم را فقط به دوستان نزديکم ميدادم و به نرگس هم آن يکی شماره را داده بودم. وقتی نرگس تلفن را قطع کرد بخودم گفتم اين دخترها شيطان را هم درس ميدهند. روش نميشه بهم بگه ميخوام باهات حرف بزنم يه بهونه ای مياره که تو کت هيچ کس نميره. 0911 بعلاوه شماره معموليمونو گرفتم و آقايی گفت: بفرماييد و پرسيدم آقای فداکار؟ و آن ُآقا گفت : اشتباه گرفته ايد. ديگه شکم برطرف شده بود. آنشب با چند نفر از دوستانم برای شام رفتيم بيرون و داستان زا برای آنها تعريف کردم و ناگهان متوجه شدم که نرگس دفعه دوم به شماره خصوصی من زنگ زده بود و نه به شماره ای که در دانشگاه به او داده بودم. موبايل دوستم را گرفتم و 0911 بعلاوه شماره خصوصيم را گرفتم. آقايی گفت بله و دوباره پرسيدم آقای فداکار؟ و جواب داد امرتون رو بفرماييد. من گوشی را قطع کردم. خلاصه اينکه هفت رقم شماره خصوصی من با هفت رقم شماره موبايل پدر نرگس دقيقاْ يکی بود. ميدونم باور کردنش سخته ولی باور کنيد برای من و نرگس هم همينقدر باور نکردنی بود.

ــ ــ نرگس:
بعد از آن اتفاق جالب و باور نکردنی تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم و ته و توی قضيه رو در بيارم. به امير زنگ زدم و امير کل ماجرا رو برام توضيح داد. نشسته بود کلی حساب کرده بود که احتمال يه همچين چيزی چقدره. بحث در مورد احتمالات که شد از من درباره درسهام و کنکور و اينجور چيزها پرسيد و شروع کرد از من سئوال کردن، سئوالهای فيزيک ، رياضی جديد و اينجور چيزها. من به شوخی گفتم:
-حالا برای چی اين سئوالها رو ميپرسی؟ مگه شما معلم من هستيد؟
:شايد در آينده بشم
-منطورتون چيه؟
:من خصوصی تدريس ميکنم، ميخواستم ببينم درستون اونقدر خوب هست که قبول کنم و معلمتون بشم يا نه
-جدی ميگين؟
:جديه جدی، من تدريس کردنو دوست دارم
-راستش پدر من خيلی مذهبيه و فکر نکنم اجازه بده معلم مرد ، اونم مجرد، به دخترش درس بده
:جدی ميگين؟ (اين دفعه امير اين حرفو زد)
-جديه جدی
خلاصه با امير کلی حرف زديم. اصلا يه جوری بود که انگار همديگرو مدتهاست ميشناسيم. صدای زنگ درو که شنيدم فهميدم بابام اومده. منم سريع خداحافظی کردم.
توی دبيرستان با دوست صميميم مريم در مورد امير صحبت کردم. گفتم نه ازش خوشم مياد و نه ازش بدم مياد ولی آدم جالبيه. آدم تو حرف زدن باهاش راحته. اما بهار گفت که بهتره توی اين موقعيت فکر درس و کنکور باشم تا هر چيز ديگه. راستش خودم هم همين فکرو ميکردم. تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم و هم بخاطر دفعه قبل معذرت بخوام و هم خداحافظی کنم.

حالا بريم سراغ امير:
از اونجاييکه من بسيار خوشتيپ و تو دل برو بودم (عوض اينکه تو دلاتون بهم بخندين حداقل بزارين فکر کنم اينطور بوده) بخودم ميگفتم نکنه ادامه اين رابطه به درس و کنکور نرگس صدمه بزنه. اون وقتها برای خودم يه پيرمغان داشتم که هر از چندی بهش يه سری ميزدم. يه پيرمرد و پيرزن هشتاد و چند ساله گرم و صميمی. معمولاْ اگه چيزی خراب ميشد و با کاری داشتن کمکشون ميکردم. آنتن تلويزيونشونو باد کنده بود. من رفتم يه آنتن خريدم و رفتم خونشون . با هزار بدبختی آنتن قديمی رو کندم و آنتن جديد رو سر جاش گذاشتم. حالا بدبختی اين بود که آنتن وسط پشت بام روی خرک بود و خانه اکبر آقا طبقه اول. هی ميومدم لب پشت بام داد ميزدم : تصوير خوبه؟ و اکبر آقا هم از زنش ميپرسيد و دوباره جواب به من ميرسيد. خلاصه بعد از کلی چرخوندن و بالا پايين کردن تصوير خوب شد. بعد اومديم با اکبر آقا نشستيم به چای خوردن. صحبت با پير دانا هم کم لطف نيست همونطور که حافظ گفته:
نصيحت گوش کن جانا، که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند، پند پير دانا را
از اونجاييکه من حافظ رو خيلی دوست دارم ، به حرفاش گوش ميکنم. سرتونو درد نميارم، در مورد نرگس با اکبر آقا صحبت کردم و اون گفت کار درست قطع رابطه است حداقل تا وقتی نرگس کنکورشو بده. در ضمن اکبر آقا توصيه کرد که شماره تلفن نرگسو بگيرم. گفت خصلت زنها اينه که دوست دارن مردها بطرفشون بيان و برای نرگس شايد سخت باشه که بعد از مدتی بياد بهت زنگ بزنه، مخصوصاْ اينکه شما هنوز همديگرو اونقدر نميشناسين.
از زبان نرگس:


ادامه دارد...

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها