ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی دیگری بینم
من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست می دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه ست در عقلم اگر رخنه ست در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا، ملال از ماه و پروینم