ورود نامحرم ، ممنوع !
یک شنبه 12 مهر 1388 9:03 AM
از قایق پیاده شدم و به طرف جاده جفیر آمدم. خسته بودم. هشت روز تمام در جزیره مجنون عكاسی كرده بودم و امروز در این شرجی بعد از ظهر ، از جزیره بیرون آمدم تا سر و سامانی به فیلمهایم بدهم. باید آنها را به تهران میفرستادم.
غروب به سنگرهای بچهها رسیدم. دلم می خواست كه استراحت كنم اما به هر سنگری كه سر میزدم پر بود از نیرو. از سنگری صدای دعا و گریه میآمد. به آن طرف رفتم. نزدیك در سنگر كه رسیدم پتوی آویزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسیجی جوانی را دیدم او هم مرا دید و نگاهش سرتا پای خاكی و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
او با لحن جدی آمیخته به شوخی گفت: " راه ورود نامحرم به این سنگر ممنوع است! " من دیگر حال حركت نداشتم. همان جا كنار سنگر نشستم. هوا دیگر داشت تاریك میشد. صدای دعا و گریه بچهها حال مرا دگرگون میكرد. بچههایی كه تو سنگر بودند یكی یكی برای گرفتن وضو بیرون آمدند.
من هم با آنان در كنار منبع آب وضو گرفتم. این بچهها اصلا به من توجهی نداشتند ولی من با آن خستگی حتی تعداد آنان را هم شمردم. دوازده نفر بودند. در آن میان یك روحانی جوان هم بود كه عبا و عمامهاش را برای خواندن نماز آماده میكرد. بعد از چند دقیقه دوباره پتو هایلی شد بین من و آنان.
این نماز بیش از نیم ساعت طول كشید دوباره صدای دعاخوان را میشنیدم كه میگفت: " خدایا... این آخرین نماز ما در این دنیا است و نماز صبح را انشاءالله به لطف تو در كنار ائمه اطهار به جای خواهیم آورد.
صدای دیگری را شنیدم كه میگفت: " ما بدون اسلحه و حتی بدون پوتین به طرف دشمن حركت میكنیم تا بیتالمال حرام نشود. "
و همان صدا از بچههای تو سنگر خواست كه وصیتنامههایشان را بنویسند. دیگر صدایی به بیرون درز نكرد.
سوز و سرمای شبانه جنوب به سراغم آمد و نشئه خواب زیر پوستم رفت...
وقتی از خواب پریدم خودم را درون همان سنگر دیدم. پتویی رویم انداخته شده بود. تنها بودم هیچ كس دیگری نبود. برای لحظهای نشستم تا خواب از سرم بپرد. حدس زدم بچههای سنگری كه من نامحرم آن بودم موقع رفتن، من خواب زده را به درون سنگر آورده و خود رفتهاند. معطل نكردم. دوربین را برداشتم و با عجله از سنگر خارج شدم. هیچ كس در آن اطراف نبود. غیرصدای انفجار گلوله صدای دیگری به گوش نمیرسید. تازه متوجه شدم هواگرگ و میش است. لذت نماز دیشب بچههای سنگر حال مرا برای خواندن نماز صبح جا آورد. بعد از نماز به طرف منطقه درگیری رفتم. یعنی یك نفس دویدم به دنبالش. اولین رزمنده ای كه دیدم اوضاع را پرسیدم او از بچههایی كه دیشب دیده بودمشان خبری نداشت. من هم به راهم ادامه دادم. به چهره تك تك بچهها خیره میشدم تا شاید یكی از آنان را ببینم. بچهها فقط از پیشروی ده كیلومتری در دژ " طلاییه " كه نفوذ ناپذیرترین دژ عراقیها بود خبر میدادند. جلوتر رفتم. زمین سوخته طلاییه نشان از جنگ سخت دیشب داشت.
حالا دیگر خورشید هم بالای سرم بود و تازه گرسنگی را احساس میكردم. به دنبال تكهای نان بودم یكی از بچهها از كوله پشتی خود یك بسته بیسكویت به طرف من دراز كرد.
نیروهای تازه نفس بسیجی از راه میرسیدند. رانندههای لودر برای ساختن خاكریز زمین را زیر و رو میكردند.
گلولهباران عراقیها برای لحظهای قطع نمیشد.
كمی جلوتر از لودرچیها چند نفری مشغول جمع كردن چیزی از روی زمین بودند آنان با حصوله كار میكردند و هر چیزی كه توجهشات را جلب میكرد بر می داشتند و آرام داخل كیسهای كه همراه داشتند میگذاشتند.
وقتی كنار آنان رسیدم از یكی شان سراغ بسیجیهای آن سنگر را گرفتم او نگاهش را در نگاهم دوخت. تكه گوشت لهیدهای دستش بود. نشانم داد و گفت: " آنان همین تكه گوشت ها هستند.
و من فهمیدم كه بچههای آن سنگر داوطلب رفتن روی مین بودند و پیروزی امروز را به ما هدیه كردند.
مات و مبهوت نگاهش كردم دور و بر من بدنهای قطعه قطعه شده زیاد. دوربین را آماده كردم. انگشت روی شاتر بردم تا فشار بدهم. آن بسیجی به طرف برگشت و آرام گفت: از حیطه نامحرم نباید عكس گرفت.
این بار گریه كردم.