پنگی کوچولو
دوشنبه 15 آذر 1395 3:49 PM
اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود.
یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود.
پنگوئن کوچولو بعد از خوردن یک صبحانه خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد. آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت، هم اسکیت بازی کردن و هم درس های جدیدی یاد گرفتند.
در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.
بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد!
معلم به بچه ها گفت: «بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند!»
پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید... . بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت که دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند.
او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند!
بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین دیگر را به آن ها نشان دهد.
کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوش حال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند.
ادامه دارد...
تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات