0

جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
پنج شنبه 16 دی 1389  10:10 PM

 او در ميان ماست >غلام علي نسايي


 

 

 

نام خانوادگی:نسايي

نام :غلام علي

محل تولد :گلستان/گرگان/سلطان آباد

تاریخ تولد :1/10/1346

نوع مجروحیت : موج گرفتگي

در صد جانبازی :


جانباز  غلام علي  نسايي

نوبت عاشقي ما كه رسيد قحطي خورشيد آمد. غلام‌علي نسايي جانباز جنگ به شماره‌ي جانبازي 0217015294 از استان گلستان گرگان متولد 1346 هستم.در شب اول زمستان متولد شدم پسركي بودم چشنده عشقي كوچك در خانه‌ي ساده‌ي پدري در خانه‌اي از ني و گل. در روستايي كوچك بزرگ شدم روزگار گذشت و بعد از سال‌ها در اول مهرماه سال 1360 در كلاس سوم راهنمايي مشغول به تحصيل بودم كه بار ديگر مادرم از مجنون گفت و از خاطره‌ي مجنون. دل به خطر زدم و رفتم جنگ و در 6 ماه دوم سال 1360 در كوه‌هاي سرد كردستان روزهايم را سپري كردم. در خلوت خانه‌ي پدري هميشه دلم مي‌گرفت تا قاصدي رسيد و مرا خواند و رفت. رفتم بسيج، باز رفتم جنگ مي‌گفتند بچه‌‌ي نيروي خط‌شكن! نمي‌دانم چه‌طور اما نشان دادم كه از سنم بزرگترم. در دهم ارديبهشت در گردان عطش در تيپ كربلا در محور جفير پادگان حميد به خط زديم خط‌شكن بوديم تا صبح خط شكست تا به نيزارهاي جفير پشت هويزه رسيديم. عصر دشمن پاتك زد تا شب مقاومت كرديم و خط را لو نداديم. شب سكوتي عميق ما را در آغوش گرفت. ساعت 10 شب كنار خاكريز خوابمان برد. زير پايمان نيزار و مرداب بود. از چهار سو در محاصره‌ي دشمن بوديم. نمي‌دانم تا چه وقت خواب بوديم ناگهان در خواب سوختم تا بلند شدم يا حسين خمپاره دوم دستم را ربود. مانند سرو ايستادم پهلويم به گلوله‌اي شكافته شد. افتادم. تمام تنم خونين و دستم پاره پاره بود. همه ناله مي‌كردند بچه‌ها شهيد شدند. همه رفتند نمي‌شد مرا ببرند. منتظر بودم شهيد شوم. دفنم كنند كنار مرداب اما زمين رهايم نكرد تا پرواز كنم. هي گريه كردم بچه شانزده ساله جرم و گناهش چه بود كه در اين سياره رنج زنداني شود. راه آسمان را برويم بستند تا صبح در نيزارها پيكر خونينم افتاده بود صبح ميان معبر لابه‌لاي نيزار چند نفري به فريادم رسيدند. هي مرا مي‌بردند تا صوت خمپاره‌اي مي‌آمد از بالا مرا مي‌انداختند و رها مي‌كردند. شايد تا پايانه خط بيست كيلومتر راه بود هي مرا مي‌انداختند ناله مي‌كردم قسم مي‌خوردند كه ديگر نيندازند باز صوت خمپاره باز پرتاب من به زمين.آخر ساعت 10 صبح رسيدن به سنگر امداد از آن‌جا به بيمارستان شيراز منتقل شدم يك ماه در كما بودم تا اين‌كه به تهران منتقل شدم و سپس به شهر خودم گرگان 6 ماه بستري بودم 20 سال گذشت. رنج‌هاي ما بزرگتر و دلتنگي‌هاي ما بيشتر و بيشتر. صد عدد تركش يك دست بريده زخم و موج انفجار و جنون عاشقي. اين تنها مايملك من است. شب تا صبح بيدارم هي تب مي‌كنم. هي مي‌لرزم. دردها بالا رفته و بدنم نحيف شده است تمام بدن پاره پاره. آري مجنون قصه‌ي ما چپ‌دست بود. فقط يك دست داشت. نمي‌دانم اگر اين زخم‌ها نبود از شرم چه مي‌كردم در مقابل درگاه خداوند و ساحت ياران سفر كرده‌ام. خوب است خدا باز منت نهاد ما را زخم داد تا شرمنده شهدا و مادرانشان نباشيم. خدا مي‌داند چه‌قدر تب مي‌كنم، مي‌لرزم يخ مي‌زنم و چقدر زيباست وقتي در خلوت دل خويش رنج مي‌كشم خدا را شاكرم كه مرا منت نهاد و رنجم داد. دلم مي‌گيرد از بي مهري از كوچه‌هاي بن‌بست از اين همه تعلق آدم‌ها به رنگ‌ها. ما در انتظار پروازيم خدا كند اين قفس دنيا بشكند هي اين دلم مي‌گيرد هي دلتنگ مي‌شوم كجا گريه كنم كه محرمي باشد؟ به جنون ما مي‌خندند. به عاشقي ما مي‌خندند حالا كه نوبت عاشقي ما شده قحطي خورشيد آمده بايد با قفس پرواز كرد يا اين قفس را شكست يا ياحسين .....

 منبع: مصاحبه تلفني باجانباز  

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها