داستانی کوتاه اما خواندنی...
سه شنبه 27 مهر 1395 2:25 AM
سال۱۳۷۹ درخدمت مرحوم ابوی برای عیادت دوست بیماری رفته بودم
پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، برحسب اتفاق ، چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند ... آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان ، کیف چرمی گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایر حضار مشغول نماز شد
برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده و کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد
بعد از اینکه همه نمازشان را خواندند ، مرحوم پدرم خطاب به ایشان با صدای بلند ، بدلیل سنگینی گوش پیرمرد ، گفتند : آقای مهندس، قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برای مجتبی تعریف کنید ... دوست دارم از زبان خود جنابعالی بشنود
حس کنجکاوی ام تحریک شده بود که بدانم ماجرا ازچه قرارست که آقای مهندس لبخندی زدند و اینطور شرح دادند
مدتی بود که از طرف سردار سپه ( رضاشاه ) مسئول اجرای قسمتی از طرح تونل کندوان در جاده چالوس شده بودم
از طرفی فرزند دومم که پسر بزرگم باشه، مبتلا به سرطان خون شده بود، دکترها حتی اطباء فرنگ جوابش کرده بودند و خلاصه هر لحظه منتظر مرگ بچه بودیم
خانمم یکروز گفت که برای شفای بچه بریم مشهد ، دست بدامن امام رضا ع بشیم ... آنموقع من این حرفها رو قبول نداشتم ولی چون مادربچه خیلی مضطرب و دلشکسته بود قبول کردم... مشهد که رسیدیم تقریبا آخرشب بود، فردا صبح بچه را بغل کردم و رفتیم حرم
وارد صحن که شدیم، خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد... گفت بریم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه و... بچه را ازمن گرفت و گریه کنان رفت داخل سمت ضریح
يک پیرمرد کوچولو توجه منو بخودش جلب کرد...روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند
هرکس مشکلش را به پیرمرد میگفت و او یا چندعدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت
به خودم گفتم عجب مردم احمق و ساده ای داریم ما
پیرمرد چطور همه را دلخوش كرده ، آنهم با انجیر یا تکه هایی از نبات
حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی بمن انداخت و با دست اشاره کرد ... یعنی بروم جلو
رفتم جلو سلام کردم ... بعداز لحظاتی بمن گفت : حاضری باهم شرطی بگذاریم ؟
گفتم: چه شرطی؟... برای چی؟
شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت، یکسال نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی !
خیلی تعجب کردم ... او قضيه رو از کجا میدانست ؟ ... این چه شرطی بود ؟
كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد ... خلاصه گفتم : قبوله
شیخ تکرار کرد : يکسال نماز اول وقت و سر اذان در مقابل سلامتی اولادت، قبوله؟
بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم، گفتم : قبوله آقا
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد و ازدحام جمعیت در قسمتی از حرم زیاد شد ... یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش
خلاصه بچه خوب خوب شد و منهم از آنموقع طبق قول و قرارم با مرحوم حسنعلی نخودکی نمازم را دقیق و سروقت میخواندم
يکروز محل اجرای تونل مشغول کار بودیم که دیدیم سردارسپه بطرف ما میآید... از تعداد اتومبیل ها و آژان های اطرافش مشخص بود که رضاشاه آمده... ترس و اضطراب عجیبی همه را گرفت...شوخی نبود که رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد میکرد
در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد
مردد بودم برم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید بخوانم که گفتم مرد حسابی تو قول دادی، بقول و قرارت پای بند باش... خلاصه وضو گرفتم و ایستادم به نماز... رکعت سوم بودم که سایه رضاشاه را کنارم دیدم... خیلی ترسیده بودم ... اگر عصبانی میشد یا عمل مرا توهین تلقی میکرد کارم تمام بود
سلام نماز که دادم بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده...
عذر خواهی کردم و گفتم : قربان در خدمتگذاری حاضرم، شرمنده اگر وقت شما تلف شد و و و و
رضاشاه گفت : همیشه نماز میخونی مهندس؟
گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت، نماز میخوانم، درحرم شرط کردم
رضاشاه نگاهی به یکی از همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به او زد و گفت : مردیکه پدرسوخته... کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده ، و نماز اول وقت بخونه دزد و عوضی نمیشه...اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این !
بعدها متوجه شدم، زیرآب مرا زده بودند که مهندس چنین است و چنان
رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود
از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم حسنعلی نخودکی فاتحه و درود میفرستم
خاطره از مهندس گرایلی