پاسخ به:شعر کودکانه در مورد خدا
چهارشنبه 31 شهریور 1395 11:14 AM
یاد خدا
يه روز دلم گرفته بود
كنج اتاق نشستم
با دلي پر ز غصه
زانو بغل گرفتم
اشكاي دونه دونه
مي ريخت به روي گونه
دلم كه بيقرار بود
هي مي گرفت بهونه
رفتم وضو گرفتم
رو به خدا نشستم
گفتم خدا ، مهربوني
درد منو تو ميدوني
از غصه ها بكن رها
اين دل بي تاب مرا
دلم كه بيقرار بود
ميون سينه لرزيد
از اون بالا بالاها
نوري به قلبم تابيد
اندوه و بيقراري
پا به فرار گذاشتند
به جاش اميد و شادي
تو قلبم پا گذاشتند
ياد خدا به دلها
اميد ميده با شادي
با ياد اون مهربون
از رنج وغم، آزادي