آخرین دایناسورها:
شنبه 30 مرداد 1395 11:30 AM
In a lost land of tropical forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious dinosaurs.
For thousands and thousands of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the world once more.
Ferocitaurus was an awesome Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together, demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorise the world once again.
On leaving their home of thousands of years, everything was new to them, very different to what they had been used to inside the crater. However, for days, the dinosaurs continued on, resolute.
Finally, from the top of some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the mountainside, ready to destroy anything that stood in their way...
However, as they approached that little town, the houses were getting bigger and bigger... and when the dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: "Daddy! Daddy! I've found some tiny dinosaurs! Can I keep them?"
And such is life. The terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you must always be ready to adapt.
And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.
ترجمه داستان آخرین دایناسورها:
در یک سرزمین گمشده از جنگلهای استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصرهشده در میان یک دهانهی ساختهشده از مواد مذاب آتشفشانی، یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی میکردند.
برای هزاران و هزاران سال، آنها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آنها داشتند برنامهریزی میکردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و باری دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.
فراسوتورس یک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را بهصورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمک یکدیگر، دیوارهای دیوارهی بزرگ آتشفشانی را خراب کردند. وقتیکه کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها بهدقت دندانها و پنجههای خود را تیز کردند؛ تا باری دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.
وقتیکه خانهی چندین و چند هزارسالهی خود را ترک کردند، همهچیز برای آنها تازگی داشت؛ و بسیار با آن چیزی که در خانهی خود در میان دیوارههای آتشفشانی به آن عادت داشتند تفاوت داشت.
اما برای روزها، دایناسورهای قصه ما بهطور مصممی به راه خود ادامه دادند.
درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانهها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده میشدند. دایناسورها که هیچگاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالیکه آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار میگرفت را ویران کنند.
اما، همانطور که به آن شهر کوچک نزدیکتر میشدند. خانهها بزرگ و بزرگتر میشدند ... و وقتیکه درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانهها از خود دایناسورها خیلی بزرگتر بودند! پسربچهای که داشت ازآنجا میگذشت گفت: "پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا میتوانم آنها را نگهدارم؟"
زندگی نیز اینچنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچههای روستا تبدیلشدند. وقتیکه دیدند که چگونه سیر تکاملی میلیونها سال چگونه، گونهی جانوریشان را به دایناسورهای ریزهمیزه تبدیل کرده است؛ یاد گرفتند که هیچچیز تا پایان باقی نمیماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.
آن دایناسورها هم با تبدیلشدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.
پایان