آشنایی با شاهنامه ، پهلوانان شاهنامه (قسمت اول)
پنج شنبه 21 مرداد 1395 7:29 PM
شاهنامه پر از نام است. نامهایی که با برخی از آنها آشنا هستیم و بارها شنیدهایم یا نامهایی که نمیشناسیم. نامهای پهلوانان، شاهان، نامیرایان، زنان و حتی ضدقهرمانان و بدان. در ادامه مجموعه مطالب آشنایی با شاهنامه میخواهیم شما را با این گروهها و شخصیتهای شاهنامه آشنا کنیم. امروز با هم با تعدادی از قهرمانان شاهنامه آشنا میشویم.
پهلوانان در شاهنامه شخصیتهای مورد علاقه فردوسی هستند، جایی که میتواند مواظبشان است که خطا نکنند، راه درست بروند، جوانمرد باشند و... آنها مردمدار و عاشق وطن هستند و البته زور بازویشان، جهان را خیره میکند. اگر گاهی اشتباهی هم بکنند (مثل فرزندکشی در داستان رستم و سهراب) چنان داستان رمانتیک میشود که دلتان برای رستم غنج میرود و بد و بیراه میگویید به سهراب مغرور و افراسیاب مکار!
مسلما محبوبترین پهلوان و قهرمان فردوسی در شاهنامه خود رستم است، اما به جز او افراد دیگری هم وجود دارند. گرشاسب، زال، سام، گودرز، بهرام، قارن، گیو، گردآفرید، سهراب، اسفندیار و... همه پهلوان شاهنامه هستند.
رستم قهرمان داستان و پهلوان مورد علاقهی فردوسى است که در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسهسراى طوس برخوردار بوده است. در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمىخوریم. پهلوانان در این کتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان کاوه، پهلوانان اشکانى (که عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (که طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناسترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان کیانى که بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بودهاند. رستم از یلان سیستان بود، ساکن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مرکز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریبا همان شهر غزنین است که از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مىشد و سیستان (سکستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است که امروز مرکز آن، شهر زابل فعلى است که در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مرکز ایران و حکومتنشین بوده و زردشت پیامبر، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و به طور قطع و یقین، مىتوان گفت بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاستهاند.
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مىرسد. جمشید، هنگام فرار از دست ضحاک تازى، با دختر «کورنگ»، پادشاه زابل ازدواج کرد و از او صاحب پسرى شد که نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او «طورک» و از طورک «شم» و از شم «اثرط» و از او «گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد که هنگام تولد سُرخروى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر» نام نهادند که هر دو به معنى پیر است. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرز کوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن کودک را به کنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى و مراقبت کرد تا بزرگ و پهلوانى دلیر و بىباک شد و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست هرگاه سختى بزور کرد یا دشمن سرسختى فرا رسد فورا پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر شود و گره از کار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد که او را رستم نام نهادند.
گفتهاند رستم جهان پهلوان ایران با انجام عمل سزارین به دنیا آمده است. این اتفاق را برای سزار قیصر روم نیز نقل میکنند. درباره چگونگی به دنیا آوردن رستم در اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی آمده که رودابه همسر زال دچار درد شدید زایمان شد و نتوانست طفل را به دنیا آورد. به دستور سیمرغ یک موبد و طبیب را بر بالین رودابه آوردند. در این عهد روحانیون و موبدان علاوه بر انجام وظایف دینی، پزشکی نیز میکردند و بدین جهت وی در درمانها دارو و ادعیه به کار میبرد. طبیب ابتدا رودابه را با خوراندن شراب قوی بیهوش کرد. آنگاه در حالت بیهوشی پهلویش را شکافت و پس از آن رحمش را درید. سپس سر جنین که به طرف راه طبیعی خروج (فرج) بود برگردانیده و آن را از رحم خارج کرد. دوباره محل پارگی رحم و شکم را بخیه زد. بعد از دوختن برای آنکه محل بخیه عفونی نشود به آن مرهم ضد عفونیکننده و التیامبخش مالید. مرهم مزبور را نیز از مخلوط مشک ساییده شده و شیر تهیه کرده بودند. بدین ترتیب رستم سالم به دنیا آمد و مادرش رودابه نیز زنده ماند.
به بالین رودابه شد زال زر// پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد// بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت// وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا// پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابری که بارانش مرجان بود// چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرین دراز// ستودش فراوان و بردش نماز
چنین گفت با زال کین غم چراست// به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزین سرو سیمین بر ماهروی// یکی نره شیر آید و نامجوی
که خاک پی او ببوسد هژبر// نیارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگی پلنگ// شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوی// ببیند بر و بازوی و یال اوی
ز آواز او اندر آید ز پای// دل مرد جنگی برآید ز جای
به جای خرد سام سنگی بود// به خشم اندرون شیر جنگی بود
به بالای سرو و به نیروی پیل// به آورد خشت افگند بر دو میل
نیاید به گیتی ز راه زهش// به فرمان دادار نیکی دهش
بیاور یکی خنجر آبگون// یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن// ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی// نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچهٔ شیر بیرون کشد// همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک// ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مشک// بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش// ببینی همان روز پیوستگیش
بدو مال ازان پس یکی پر من// خجسته بود سایهٔ فر من
ترا زین سخن شاد باید بدن// به پیش جهاندار باید شدن
که او دادت این خسروانی درخت// که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدین کار دل هیچ غمگین مدار// که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و یکی پر ز بازو بکند// فگند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او برگرفت// برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
بدان کار نظاره شد یک جهان// همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون// که کودک ز پهلو کی آید برون
در ادبیات پهلوى، «رتس تخمک»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم آمده است. لیکن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، بهعنوان یکى از القاب گرشاسب، در این کتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیکل، درشتاندام و رشد کرده آمده است. رستم فرزند زال بود، همان پرورشیافته سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ کیقباد، کیکاوس و کیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را کشت و دوبار کیکاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و براى عظمت ایران پیکار بسیار کرد؛ از هیچکس و هیچچیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر کرد؛ گرز او نهصد مَن وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، که اسبى استثنایى بود.
رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، که خود ارتباطى نزدیک با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش ترکیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار کوچک در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مىگفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمىانگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مىگفت و یکبار اژدهایى را کشت.
همانگونه که بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه بر شغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، که به دست وى کشته شد؛ جهانگیر، که به طور ناشناس با پدر جنگید، ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از کوه پرتاب کرد و کشت؛ سومین پسر او فرامرز بود،که بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به کینخواهى پدر بر دار رفت. دختران رستم یکى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوشقامت) و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار کردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند کشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح کرد و جهانپهلوان سپاه او شد.
مهمترین حوادث و اقدامات رستم که در شاهنامه به نظم آمده عبارت است از:
• کشتن پیل سپید
• فتح دژ سپندکوه
• آوردن کیقباد از البرز کوه
• نجات دادن کیکاووس و سایر پهلوانان در بند دیو سپید در مازندران (با استان مازندران اشتباه نشود) با گذشتن از هفت خوان
• نجات کاووس از بند شاه هاماوران
• بیرون راندن افراسیاب از ایران که در غیبت کاوس به ایران تاخته و آن را مسخر ساخته بود
• جنگ با سهراب
• پرورش سیاوش پسر کاووس
• کشتن سودابه همسر کیکاووس به خونخواهی سیاوش
• خونخواهی سیاوش و تاختن به توران
• حضور در جنگ با خاقان چین و کشتن کاموس کشانی و اسارت خاقان چین
• نجات بیژن پسر گیو از چاه افراسیاب
• کشتن اسفندیار
• پرورش بهمن پسر اسفندیار
در شاهنامه طول عمر پهلوانانی که از نسل سام یل (پدر بزرگ رستم) هستند، بسیار طولانی ذکر شده است و به همین طریق طول عمر رستم نیز در حدود ششصد سال بوده که البته به مرگ طبیعی نیز از دنیا نرفته است. شغاد نابرادری رستم و فرزند زال بود، اما از مادری که کنیز او بود، متولد شد. او داماد شاه کابل شده بود، ولی همیشه به پهلوانی های رستم حسادت میکرد و همین حسادت آخر سر کار دستش داد و شد قاتل رستم. در این واقعه برادر دیگر رستم به نام زواره و نیز رخش نیز کشته شدند.
فردوسی صحنه مرگ رستم و رخش را به زیباترین شکل ممکن تصویرسازی کرده است.
به نخچیر لشکر پراگنده شد// اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود// ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک مییافت بوی// تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک// زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه// چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم// زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم // بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه// ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار// نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز// نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ// بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید// دلیر از بن چاه بر سر کشید
چو با خستگی چشمها برگشاد// بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست// شغاد فریبنده بدخواه اوست
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم// ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن// بپیچی ازین بد نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش// به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد// که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن// به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم// نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان// شوی کشته در دام آهرمنان
همانگه سپهدار کابل ز راه// به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید// همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه// چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم// ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست// نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی// که ای مرد بدگوهر چارهجوی
سر آمد مرا روزگار پزشک// تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان// کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر// که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد// بزرگان و شاهان فرخنژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید// گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند// به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم// چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهانبین من// بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید// که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا// به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر// نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار// من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم// کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم// زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید// به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد// به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت// بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت// بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار// بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای// نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست// چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت// به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد// تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس// که بودم همه ساله یزدانشناس
ازان پس که جانم رسیده به لب// برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش// ازین بیوفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن// برو زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد// سواری نماند از بزرگان و خرد
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست