0

جملات دکتر شریعتی

 
zaker7007
zaker7007
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1393 
تعداد پست ها : 2796
محل سکونت : اردبیل

پاسخ به:جملات دکتر شریعتی
پنج شنبه 15 مهر 1395  11:59 AM

بنی آدم اعضای یکدگرند

معلم چو آمد بنا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد 
سخنهای ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد 
**********
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود 
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود 
**********
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست 
ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانک ناگه گسست
**********
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت 
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت 
**********
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت 
**********
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت « بنی آدم اعضای یکدیگر اند »
وجودش به یکباره فریاد کرد « که در آفرینش ز یک گوهرند »
**********
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
« چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار » 
**********
تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد 
**********
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
**********
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او 
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او 
**********
چرا احمد کودن بی شعور (معلم بگفتا به لحن گران )
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
*********
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار 
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار 
**********
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهري که از چشم خود بیم داشت 
بگوید كه فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
**********
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک 
که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک 
**********
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن 
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من 
**********
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست 
کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است 
**********
سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت 
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت 
**********
معلم بکوبید پا بر زمین ( كه این پیک قلب پر از کینه است )
بمن چه که مادرزکف داده ای ؟ بمن چه که دستت پر از پینه است 
**********
يكي پيش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد 
نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد 
**********
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت 
ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت 
**********
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی 
« تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی 

...امضا؟؟هیچــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

وبلاگ یا حسیــن مظلوم

وبلاگ محبان مهـــــدی عج

وبلاگ مدافعان حرم

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها