آشنایی با شاهنامه ، کلیات (قسمت دوم)
شنبه 26 تیر 1395 8:48 AM
شاهنامه روایتی از زندگی ایرانیان است، ایرانیانی که دوستدار صلح و دوستی و هستند نه جنگ و خونریزی. شاهنامه روایت کننده داستان زندگی مردمانی است که هیچگاه گذشته خود را فراموش نکردند.
هويت ايرانی ريشه در اسطورههايی دارد كه از هزاران سال پيش نياكان ما آنها را خلق كردند و استمرار بخشيدند و داستانهای حماسی درباره شاهان و پهلوانان آرمانی ايرانيان چون كيخسرو و گرشاسپ و آرش و رستم، در تاريخ ايران پشتوانههای فكری و معنوی نيرومندی بود كه همبستگی ملّی را سخت تقويت میكرد. از سپيدهدم تاريخ تاكنون بهرغم آنكه ايران بارها در معرض هجوم دشمنان خود بوده و گاه شكستهای وحشتناكی متحمّل شده و سرتاسر كشور به دست بيگانگان افتاده، ولی ايرانيان هيچگاه هويت خود را فراموش نكردند و در سختترين روزگاران كه گمان میرفت همهچيز نابود شده، حلقههای مرئی و نامرئی هويت ملّی چنان آنان را با يكديگر پيوند داده كه توانستند ققنوسوار ازميان تلی از خاكستر دگربار سر برآورند. شاهنامه منبعی بسيار غنی از ميراث مشترک ايرانيان است كه در آن میتوان استمرار هويت ايرانی را از دنيای اسطورهها و حماسهها تا واپسين فرمانروايان ساسانی آشكارا ديد.
فردوسی جامه فاخری بر تحرير ويژهای از خداینامه پوشاند و در زمانهای كه هويت ايرانی واقعا در معرض تهديد بود و بيم آن میرفت كه فرهنگ ايرانی نيز مانند فرهنگهای ملل ديگر در فرهنگ قوم غالب حل شود با نمايش گذشته شكوهمند ايران، احساس ايرانی بودن را در دلها نشاند.
هويت ايرانی در شاهنامه در تحقير ملّتهای ديگر نيست كه رنگ و جلا میيابد، زیرا خود بر بنيادهای فكری، معنوی و اخلاقی نيرومندی استوار است و از همين رو ملیگرایی ايرانيان در طول تاريخ، هيچگاه به نژادپرستی منفوری چون نازيسم و فاشيسم در قرن بيستم مبدّل نشد. در قرن بيستويكم ايرانيان میتوانند با تعميق اين بنيادها، بهويژه بنيادهای اخلاقی كه در سرتاسر شاهنامه موج میزند، در دنيايی كه بهسبب پيشرفتهای برقآسای بشر در فنّاوری ارتباطات، بيم آن میرود كه بسياری از فرهنگهای بومی فراموش شوند، هويت ايرانی خود را حفظ كنند و آن را استمرار بخشند.
مهیبترین نمود اهریمنی، هجوم انیران به سرزمین ایران و والاترین و مقدسترین وظیفه اهورایی، پایداری ایرانیان در برابر هجومهای بیگانگان و نگاهبانی آزادی و استقلال سرزمین و مردم خویش است. شاهنامه سرگذشت این پایداریها و تجلی روح ملی ایران و بیان آرمانهای جاودانی ایرانیان است. از اینجاست که در ضمیر ناخودآگاه ایرانیان جای گرفته و باگذشت هزار سال غبار کهنگی بر آن ننشسته است.
در عصر فردوسی ایران از یک سو دستخوش ستم و تاراج عباسیان بود و از دگر سوی اقوام بیابانگرد تازه نفسی از شمال شرق به ایران میتاختند و شاهنامه پیامی به مردم ایران برای برانگیختن روح پایداری در برابر این خطرها بود. این پیام در سراسر شاهنامه از آغاز تا انجام آن به گوش میرسد. وقتی کاووس در هاماوران گرفتار شود، افراسیاب لشکر به ایران کشید و از آن سوی تازیان به ایران تاختند:
ز ترکان و از دشت نیزهوران زهر سو بیامد سپاهی گران
سپاه اندر ایران پراگنده شد زن و مرد و کودک همه بنده شد
ایرانیان شوریده بخت روی به زابلستان نهادند و پیغام به رستم فرستادند:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
کنون چارهای باید انداختن دل خویش از رنج پرداختن
رستم که مظهر نیروی پایداری ایران در برابر انیران بود، مهاجمان را تار و مار کرد و ایرانیان را نجات داد. بعد از آن هم تا پایان عمر نگهبان ایران بود. حتی وقتی پسرش سهراب به تورانیان پیوست (اگرچه هدفش از میان بردن افراسیاب خونخوار و کاووس سبکسر بود)، اما به دست پدر (اگرچه ناشناخته) کشته شد.
در شاهنامه هجومهای سه قوم تازی، رومی و تورانی را به ایران میخوانیم. نخستین و بازپسین دشمنان تازیانند که با چیرگی هزار ساله ضحاک، جنگ کاووس با شاه هاماوران (= حمیر)، حمله شعیب قتیب در عهد داراب و حمله طایر عرب در عهد شاپور اول بیان میشود.
دومین دشمن رومیان هستند که کینه آنها از سلم پسر فریدون آغاز میشود و با حمله اسکندر و کشته شدن دارا (= داریوش سوم) اوج میگیرد. در دوره تاریخی ساسانیان در جنگهای شاپور ذوالاکتاف و انوشیروان و هرمز و خسرو پرویز ادامه مییابد تا به جنگ قادسیه میرسد.
فردوسی داستان اسکندر را که بر مبنای ترجمهای از «اسکندرنامه» کالستینس دروغین در «شاهنامه ابومنصوری» گنجانیده شده بود، ناچار به ملاحظه جانب امانت در شاهنامه آورده است؛ اما نفرت ایرانیان را از آن مهاجم که گُجستگ (= ملعون) نامیده میشد، ناگفته نگذاشته است. خسرو پرویز ضمن نامهای در بیان سابقه دشمنیهای رومیان با ایرانیان مینویسد:
نخست اندر آیم ز سلم بزرگ ز اسکندر آن «کینهور پیر گرگ»
از زبان بهرام گور میخوانیم:
بدانگه که اسکندر آمد ز روم به ایران و، ویران شد این مرز و بوم
کجا ناجوانمرد بود و درشت چو سیوشش از شهر یاران بکشت
لب خسروان پر زنفرین اوست همه روی گیتی پر از کین اوست
دیربازترین دشمنی و بیشترین و خونینترین جنگهای ایرانیان با تورانیان است که با کین ایرج آغاز میشود و پرحادثهترین جنگها به خونخواهی سیاوش در عصر کیخسرو و افراسیاب پدید میآید که به مرگ افراسیاب میانجامد. آنگاه جنگهای ارجاسب با گشتاسب بعد از ظهور زردشت پیش میآید.
تورانیان قبایلی آریایی بودند که هنوز تمدن شهرنشینی نیافته بودند. ساکنان آسیای میانه پیش از میلاد زبان ایرانی داشتند.(از اوستا و کلیۀ کتب دینی پهلوی و داستان ملی و مورخین قدیم ابدا شکی نمیماند که ایرانیان و تورانیان هر دو از یک نژاد بودهاند. بنا به سنت بسیار کهنی ایرانیان و تورانیان هر دو از یک دودمانند، و سلسله نسب پادشاهی توران به فریدون پیشدادی پیوسته است، جز این که ایرانیان زودتر شهرنشین و دارای تمدن شدند و تورانیان به همان وضع بیابان نوردی و چادرنشینی خود باقی ماندند. و نیز از داستان ملی ما چنین برمیاید که تورانیان و ایرانیان پیش از ظهور زرتشت دارای یک دین بودهاند و جنگ ارجاسبشاه تورانی با ایرانیان از این رو بوده است که کی گشتاسب از آیین کهن روی گردانیده بدین نو درآمده بود و ایرانیان به سبب روی کردن به تمدن برزیگری و شهرنشینی به جاه و جلال خود افزوده محسود تورانیان شده بودند.)دستاندازی اقوام بیگانه در سرزمین تورانیان درحدود سال 126 یا 140 پیش از مسیح روی داد. افتادن بلخ و سند به دست بیگانگان و متواری شدن ایرانینژادان آن سامان و یا در تحت فرمان خارجه درآمدن آنان، متدرجا امتیاز و تشخیص را از میان برد.
بدین ترتیب مقارن با میلاد مسیح (ع) تودههای عظیم قبایل بیابانگرد از اعماق آسیای میانه و از مرزهای چین به جنوب سرازیر شدند و تاختوتاز آنان به مرزهای ایران آغاز شد. در دوره تاریخی شاهنامه حمله خاقان چین به ایران در عصر بهرام گور و جنگهای عصر پیروز و خسرو نوشیروان و هرمز از این تاخت و تازها است.
در عصر فردوسی هجومهای اقوام خلّخ از سرزمینهایی که در روزگاران گذشته سرزمین تورانیان بود، سبب شده است ترک و تورانی معنی واحدی یافته است. در پادشاهی گشتاسب و جنگهای مذهبی او با ارجاسب (که به گواهی نامش آریایی بوده)، بارها خلخ جزو توران ذکر شده است. از آن جمله اسفندیار میگوید:
نه ارجاسب مانم، نه خاقان چین نه کهرم، نه خلّخ، نه توران زمین
امروز با نمونههای فراوانی که از وطنپرستی افراطی در اکناف جهان دیده و مایه خونریزیها و ویرانگریها شده است و همچنان تداوم دارد، گاهی از وطنپرستی هم چنین مفهومی به ذهن میرسد. وطنپرستی در شاهنامه برکنار از نژادپرستی و تعصبات جاهلانه و نفرت بیجا از هر بیگانه است. وطندوستی فردوسی احساسی حکیمانه توام با اعتدال و خردمندی و عاطفه انسانی و دور از نژادپرستی است. عشق به ایران در شاهنامه به مفهوم عشق به فرهنگ مردم ایران و آرامش و آبادی ایران، آزادی و آسایش مردم ایران و برخورداری آنها از عدالت است. نفرتی از مهاجمان به سبب تبار آنها نیست، بلکه به دلیل این است که بیگانهای به ناحق و به ناخواست مردم به این سرزمین هجوم آورده و چون با فرهنگ مردم بیگانه و از محبت و پشتیبانی مردم محروم است، ناچار با خونریزی و بیدادگری و ویرانسازی فرمان میراند. نفرت از مهاجم به مفهوم نفرت از ظلم است. نفرت از ضحاک و افراسیاب، نفرت از بیدادگریهای آنهاست و ستایش کینخواهی ایرانیان در واقع ستایش اجرای عدالت است؛ مثلا زمانی که اردشیر بابکان از کرم هفتواد شکست میخورد و میگریزد به دو جوان ایرانی میرسد که به او میگویند:
به آواز گفتند کای سرفراز غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر چه آورد از آن تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد کزو بد دل شهریاران به درد
سکندر که آمد بر این روزگار بکشت آنکه بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان جز از نام زشت نماند و نیابند خرم بهشت
چگونه میتوان در پیام وطندوستی شاهنامه نشانی از نژادگرایی یافت، در حالی که میبینیم کیخسرو، فرمانروای آرمانی شاهنامه، از یک سو نژاد تورانی دارد و مادرش فرنگیس، دختر افراسیاب (دشمن آشتیناپذیر ایران) است! مادر رستم جهان پهلوان ایران دختر مهراب کابلی دیوزاد است که تبار از ضحاک تازی پلیدترین دشمن ایرانیان دارد و سرانجام هم به نیرنگ همان مهراب در چاهساری جان میسپارد.
خواننده شاهنامه به همان سان که به کاوه و رستم و سهراب و سیاوش و اسفندیار و فریدون و کیخسرو و گودرز مهر میورزد، با اغریرث و جریره و پیران ویسه تورانی نیز احساس همدلی میکند. فردوسی صفات ستودنی را منحصر به ایرانیان نمیداند. هر جا در دشمنان ایران هم هنری و فضیلتی میبیند، از بیان آن باز نمیایستد. زال در وصف افراسیاب میگوید:
شود کوهآهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب
با اینکه فردوسی داستانسرای جنگهاست و بهترین وصفها را از میدانهای جنگ و هنرنمایی جنگجویان در شاهنامه میخوانیم، او از جنگ و خونریزی نفرت دارد و آن را ناگزیر و حکم سرنوشت میداندو در ابیات فراوان جنگ را نکوهش میکند. پیران ویسه در گفتگو با رستم میگوید:
مرا آشتی بهتر آید ز جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ
در جواب او از رستم میشنویم:
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوب است و داند همی کوه و سنگ
جنگهای ایرانیان در شاهنامه، هیچ گاه به قصد کشورگشایی و تصرف سرزمین دیگران یا تحمیل کیش و آیین خویش یا به چنگ آوردن غنایم جنگی نیست. شاهنامه، حماسه اسکندر و چنگیز و تیمور نیست که از شرق و غرب به ایران میتاختند. شاهنامه حماسه مردم ایران در دفاع از هستی ملی و پایداری ابدی در برابر هر چه اهریمنی و انیرانی است. از آن گذشته، کینخواهی کشتگان مظلوم هم از علل جنگهاست، چون جنگهای فریدون و منوچهر با سلم و تور به کینخواهی ایرج و جنگهای رستم و کیخسرو به کینخواهی سیاوش. اساس این است که بیداد و بدی نباید بیکیفر بماند:
نگر تا چه گفته ست مرد خرد که هرکس که بد کرد، کیفر برد
افراسیاب سیاوش را میکشد و خود به دست پسر سیاوش کشته میشود؛ رستم سهراب و اسفندیار را به نیرنگ میکشد، خود نیز به نیرنگ برادر در چاه جان میسپارد، آن برادر نابکار هم به تیر رستم به درخت دوخته میشود. کیخسرو به خونخواهی سیاوش با افراسیاب جنگها میکند و پیش از کشتن افراسیاب به او میگوید:
به کردار بد تیز بشتافتی کنون روز بادافره ایزدی ست
مکافات بد را بدی یافتی مکافات بد را، ز یزدان بدی ست
جنگهای ایرانیان همیشه برای اجرای عدالت «پادافره ایزدی» است؛ مثلا در جنگ یازده رخ وقتی بیژن گیو با هومان ویسه در نبرد است:
به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما براین کینه جستن بر، آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار هوش مرا
تا وقتی میتوان صلح کرد، نباید دست به جنگ زد و تا دشمن حمله نکرده، نباید به او حمله کرد. به دشمنی که تسلیم شد، نباید آزاری رساند. هنگام پیروزی با اسیران مهربانی، ایمن داشتن زنان وکودکان، پرهیز از ویران کردن شهرها، حرمت داشتن کشتگان دشمن آیین کارزار است. برای نمونه دستورهایی را که کیخسرو هنگام فرستادن گودرز کشوادگان به جنگ یازده رخ داده، میآوریم:
نگر تا نیازی به بیداد دست نگردانی ایوان آباد پست
به کردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده و نام و ننگ
کسی کو به جنگت نبندد میان چنان ساز کز تو نبیند زیان
نگر تا نجوشی به کردار طوس نبندی به هر کار بر پیل کوس
به هر کار با هرکسی داد کن ز یزدان نیکی دهش یاد کن
وجود فردوسی لبریز از عواطف و احساسات لطیف و شریف انسانی است. درد همه دردمندان بر دلش سنگینی میکند؛ کودکان بیمادر، اسیران بیپناه، وامداران تهیدست آبرومند، پیران نیازمندی که فقر خود را از دیگران پنهان میدارند. از غم پهلوانان مورد علاقهاش غمگین است و اگر سرنوشت آنان را به کاری ناکردنی وا میدارد، خشمگین میشود و میگوید: «دل نازک از رستم آید به خشم»! مهر ورزیدن به فرزندان را وظیفه طبیعی پدر و مادر میداند و از اینکه سام، زال نوزاد را به سبب سپیدی مویش دور میاندازد، دلتنگ است:
یکی داستان زد بر این شیر پیر کجا کرده بد بچه را سیر شیر،
که گر من تو را خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی،
که تو خود مرا ویژه خون دلی دلم بگسلد گر ز من بگسلی
دد و دام بر بچه از آدمی بسی مهربانتر ز روی زمی
سرودههای فردوسی در نکوهش پادشاهان ناشایسته و بیدادگر را در هیچ کتابی نمیتوان یافت. از ضحاک و اسکندر بگذریم که نفس استیلای آنها بر ایران ظلم بود. جمشید با آنهمه قدرت و جلال و شکوه وقتی به فریب اهریمن از راه به در شد و دست به بیداد گشود، فر ایزدی از او برگشت و به اره ضحاک به دونیم شد. کاووس به سبب بیخردی و سبکسری مورد نفرت و سرزنش ایرانیان بود. گشتاسب سلطنت را به زور از پدر گرفت و به بهانه گسترش دین بهی خونریزیها به راه انداخت و برای حفظ تاج و تخت، مهر پدر و فرزندی را یکسو نهاد و اسفندیار را به کشتن داد و مورد نفرت همگان شد و پسرش پشوتن آن نفرت را چنین بیان کرد:
به آواز گفت ای سر سرکشان ز برگشتن کارت آمد نشان
تو زین با تن خویش بد کردهای دم از شهریاران برآوردهای
ز تو دور شد فره و بخردی بیابی تو پادافره ایزدی
پسر را به خون دادی از بهر تخت که مه تخت بیناد چشمت نه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان نماند به تو تاج تا جاودان
بدین گیتیات در، نکوهش بود به روزشمارت پژوهش بود
به عقیده فردوسی، مشروعیت فرمانروایی که داشتن فر کیانی و فر ایزدی تعبیرات دیگری از آن است، تا هنگامی پابرجاست که پادشاه و کارگزارانش با داد و خرد و مردم دوستی حکومت میکنند و موجبات آسایش مردم و شادی دلهای آنان را فراهم میآورند و مردم از آنان خشنود باشند؛ اما آن روز که پادشاه ستم و بیدادی آغاز مینهد و با بیخردی و هوسکاری از آسایش مردم غفلت میورزد، فر ایزدی از او جدا میشود و روزگار عزتش به سر میرسد. این همان چیزی است که امروز اراده مردم نامیده میشود.
در سراسر شاهنامه میبینیم اگر چه اطاعت از پادشاه سنت است، اما این اطاعت مطلق و بی چونوچرا نیست. رستم همچون پدرانش حامی فرمانروایان دادگری چون کیقباد و کیخسرو بود، اما هنگامی که شاه بیدادگری چون گشتاسب، اسفندیار را میفرستد که او را دست بسته پیاده به درگاه کشاند، با برشمردن افتخارات خود و پدران خود میگوید:
زمین را سراسر همه گشتهام بسی شاه بیدادگر کشتهام
از نظر فردوسی قدرت مطلقه به ظلم و تباهی میانجامد.که بهتر از هر کسی از زبان کیخسرو بیان میشود. کیخسرو پادشاه آرمانی فردوسی است و همه شرایط را برای یک فرمانروای خوب در خود جمع دارد: گوهر (فر یزدانی)، نژاد (تخم پاک)، هنر (آموختنی)، خرد (شناخت نیک از بد).
جهانجوی از این چار بد بینیاز همش بخت سازنده بود از فراز
کیخسرو حکیمی دادگر است و فرمانروایی او اوج پیروزی نیکی بر بدی است. در سلطنت پرجلال و شکوه خود دشمنان ایران را از میان بر میدارد. با کشتن افراسیاب (مظهر نیروهای اهریمنی) انتقام خون سیاوش را میگیرد. آنگاه در اوج پیروزی و کامیابی که دیگر دشمنی در برابر خود ندارد، با خود میاندیشد مبادا قدرت او را گمراه کند و مثل ضحاک و جمشید به تباهی کشاند:
روانم نباید که آرد منی بداندیشی و کیش اهریمنی
شوم بدکنش همچو ضحاک و جم که با تور و سلم اندر آمد به زم
ز من بگسلد فره ایزدی گرایم به کژی و راه بدی
کیخسرو چند روز بزرگان را بار نمیدهد. آنگاه آنان را فرا میخواند و میگوید برای رستن از عواقب اهریمنی قدرت، میخواهد از سلطنت کناره گیرد. بزرگان موفق به منصرف کردن شاه نمیشوند. ناچار زال را از زابلستان فرا میخوانند. در برابر اندرزها و تندزبانیهای زال، باز هم کیخسرو در تصمیم خود پافشاری میکند و ناچار ایرانیان تسلیم میشوند. کیخسرو پادشاهی را به لهراسب میسپارد و به هر یک از پهلوانان پاداشی درخور میدهد و گودرز را وصی خود میکند که گنجها و اندوختههای او را صرف آبادی کشور و آسایش نیازمندان کند. آنگاه صحنه را ترک میگوید.
جهان شاهنامه سراسر تکاپو و شادی و عشق به زندگی و بهرهوری از مواهب جهان است. شاهان و پهلوانان در روز خطر و هنگام هجوم دشمن سراپا غرق کار و کوششاند، در آن میان هر وقت خوش که دست دهد، مغتنم میشمارند و بساط عیش میگسترند و تن و جان را برای نبرد فردا آماده میکنند.
و در نهایت گلههای فردوسی و پهلوانانش از سپهر و زمانه، دردی انسانی و شاید تا اندازهای هم بر گرفته از منابع اوست که تحت تأثیر عقاید زروانی بودهاند.
سخن آخر اينكه شاهنامه خودآگاه جمعی ايرانيان است و هیچگاه از حافظه آنان پاک نخواهد شد.
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست