اشعار احمد شاملو
شنبه 25 اردیبهشت 1395 12:38 PM
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تيره فرو ريختند سرد
که گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه
تاريک درد خويش،
چنگ زهم گسيخته زه را
يک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم ميان کوچه مردم
اين بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
کاينگونه مي تپد
دل خورشيد
در قطره هاي آن ...))
***
بادي شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشيانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجير پير باغ ...
(( - خورشيد زنده است !
در اين شب سيا [که سياهي روسيا
تا قندرون کينه بخايد
از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر
صلابت تپش قلب خورشيد را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنيده ام از پيش...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد!
از پشت شيشه ها
به خيابان نظر کنيد !
از پشت شيشه ها به خيابان
نظر کنيد ! ... ))
از پشت شيشه ها ...
***
نو برگ هاي
خورشيد
بر پيچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس هاي شوخ ستاره
آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه اميد
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسيخته زه را
ره بستم
پاي دريچه،
بنشستم
و زنغمه ئي
که خوانده اي پر شور
جام لبان سرد
شهيدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :
(( - آهاي !
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
کاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد
خون را به سنگفرش ببينيد !
خون را به سنگفرش
بينيد !
خون را
به سنگفرش ...))