محمّد بن ريّان گفته است:
«مأمون درباره ابو جعفر (عليه السلام) به هر نيرنگى دست زد، ولى به نتيجهاى نرسيد، پس چون عاجز گشت و خواست دخترش را به او تسليم كند. صد كنيزك، از زيباترين كنيزكان را، در دست هر يك جامى جواهرنشان، بگمارد، تا زمانى كه ابو جعفر براى حضور در مجلس دامادى وارد مىشود، از او استقبال كنند.
پس ابو جعفر به آنان توجّهى ننمود.
مردى بود كه به او «مخارق» مىگفتند، آوازه خوان بود و عود و بربط نواز و ريشى دراز داشت.
مأمون او را فرا خواند
او به مأمون گفت اگر او (ابو جعفر عليه السلام) كمترين علاقهاى به امور دنيوى داشته باشد، من به تنهايى مقصود تو را تأمين مىكنم.
پس بيامد و در برابر ابو جعفر (عليه السّلام) بنشست و صيحهاى بركشيد كه اهل خانه دورش گرد آمدند و شروع كرد به نواختن عود و آواز خوانى ساعتى چنين كرد ولى ابو جعفر (عليه السّلام) نه به او و نه به راست و چپ خود، هيچ توجهى ننمود. سپس سر برداشت و رو به آن مرد كرد و گفت:
از خدا پروا كن، اى ريش دراز!
پس عود و بربط از دست آن مرد فرو افتاد و دستش از كار افتاد تا آنكه بمرد.
و چون مأمون حال او را پرسيد، به مأمون گفت: زمانى كه ابو جعفر (عليه السلام) فرياد بركشيد، آنچنان هراسيدم كه هرگز به حالت عادّى باز نمىگردم.(1)
آرى، اين جلال و ابّهت ايمان، و عظمت و وقار اسلام است كه اينچنين اثرى دارد.
يك ملاحظه
در اين روايت تصريح شده بود كه مخارق تا وقتى كه مرد، دستش از كار افتاده بود، ولى ما در متونى كه در دست داريم، اشارهاى به اينكه دست مخارق فلج بوده است نمىبينيم. شايد تاريخ، اهمال و مسامحه كرده و متعرّض اين مطلب نشده، زيرا انگيزهاى براى اشاره به آن نيافته. يا اينكه همانطور كه در بسيارى از امور ديگر مىبينيم، انگيزهاى براى پنهان كردن اين موضوع وجود داشته است. يا اينكه شايد نام «مخارق» به غلط و اشتباه در روايت آمده است و آن مرد شخص ديگرى بوده است، به خصوص كه مىبينيم در روايت كوشش شده با ذكر اوصاف آن مرد، او را معرّفى كند. در حالى كه «مخارق» مشهور و شناخته شده بوده، و براى شناساندن او نيازى به ذكر اوصاف او نبوده است. و نيز احتمال اين هست كه آن شخص «هارون بن مخارق» بوده است و نسخه برداران سهو كرده فقط نام مخارق را آوردهاند. ولى بر نگارنده معلوم نيست كه اين هارون بن مخارق ازآواز خوانان بوده است يا نه؟
بار ديگر نيز
بار ديگر مىبينيم خليفه به اين فكر مىافتد كه ابو جعفر (عليه السلام) را براى شيعيان و پيروانش به صورتى زشت -مست نا متعادل و آلوده به عطر مخصوص زنان- نمودار كند. ولى چون به او گفته شد كه: شيعيان مىگويند در هر زمانى بايد حجّتى الهى باشد... و هرگاه حكومت متعرّض كسى كه چنين مقامى نزد آنان دارد بشود، تا از شأن و منزلت او بكاهد، اين خود براى آنان بهترين دليل مىشود براى اينكه او حجّت خداست»
گفت: «امروز درباره اينان چاره و حيلهاى وجود ندارد، ابو جعفر را ميازاريد».(2)
و ابن سنان مىگويد:
خدمت ابى الحسن (امام هادى عليه السلام) رسيدم، فرمود: اى محمّد، آيا براى آل فرج اتّفاقى رخ داده است؟
گفتم: عمر مرد
گفت: الحمد الله
و من شمردم، بيست و چهار بار اين جمله را تكرار كرد و سپس فرمود مگر نمىدانى او با پدرم محمّد بن على چه گفته بود؟
فرمود: درباره موضوعى پدرم با او گفتگو مىكرد، او به پدرم گفت بگمانم مست هستى.
پدرم گفت: خداوندا اگر تو مىدانى كه من امروز را براى رضاى تو روزه داشتهام، مزه غارت شدن و خوارى اسارت را به او بچشان.
به خدا سوگند كه بعد از گشت چند روز اموال و دارائيش غارت شد و به اسارت برده شد و هم اكنون مرده است.(3)
نِعْمَ الْقادِرالله
مبارزه سياسى ائمّه (عليهم السّلام) در پارهاى مواضع و اقدامات برجسته و قوى كه با جسارت و جرأت فراوان از خود نشان دادهاند و داراى جنبه مبارزاتى قوى با دستگاههاى حاكمه و مراكز سياسى و عقيدتى آنها بوده است، منحصر نبوده است.
بلكه كلّ حيات ائمّه (عليه السّلام) داراى طبيعت مبارزاتى بوده است، به صورتى كه تمام حركات و كلمات و جهتگيرىهاى آن حضرات و سراپاى روش زندگى آنان، حتى اكل و شرب، مشى و ركوب و رنگ لباسشان و حتّى القاب آنان و نقش انگشترى هايشان، معنى دار و پر از پيام بوده است.
ما در كتابى تحت عنوان: «نقش الخواتيم لدى الائمّه عليهم السّلام» به برخى از معانى و پيامهايى كه مقصود ائمّه عليهم السّلام از نقش انگشترى هايشان بوده است اشاره كردهايم. تا اينكه به امام جواد (عليه السّلام) رسيده چنين گفتهايم:
«پس از آنكه مأمون با اجبار امام رضا (عليه السّلام) به قبول ولايتعهدى و بيعت گرفتن از مردم براى او و سپس تصفيه جسمانى حضرتش با خورانيدن سمّ به او، توانست مسير حوادث و امور را به نفع خود و در جهت تثبيت پايههاى حكومت عباسى تغيير دهد.
و بعد از آنكه همه انقلابات را سركوب نموده، و تمامى صداها را خفه كرده و موانع موجود بين مأمون و پدرزادگان عبّاسىاش برداشته شده، طبيعى بود كه مأمون و عباسيان و يارانشان احساس كنند كه به نهايت آرزوهايشان رسيده و به ارزشمندترين آرمانهايشان كه عبارت بود از محكم ساختن پايههاى حكومت و سلطنتشان بطورى كه ديگر هيچ نيرويى توان ايستادن در برابر جبروت و سركشى آنان نداشته باشد، دست يافتهاند.
ولى مىبينيم كه بعد از اين همه، نقش انگشترى امام جواد (عليه السلام) در برابر تمامى تصوّرات آنان قد علم مىكند و تمامى مظاهر سركشى و ستم آنان را محكوم مىكند، آن نقش اين جمله است: «نِعْمَ الْقادِرُ الله - چه نيكو توانمندى است خدا»! اين جمله پيشتر نقش يكى از انگشترىهاى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) بوده است.
نيرنگ معتصمى! ما مىبينيم پس از آنكه براى خلافت معتصم عبّاسى بيعت گرفته شد، بلافاصله «از احوال او (امام جواد عليه السّلام) جويا شده ، به عبدالملك زيات نوشت : تقى (ع) و ام الفضل را به سوى او بفرستد. پس ابن الزّيّات على بن يقطين(4) را نزد اما جواد (عليه السلام) فرستاد، پس امام آماده شد و به بغداد رفت. پس معتصم او را اكرم و تعظيم نمود و «اشناس» را با هدايايى براى او و براى ام الفضل، به سوى وى فرستاد».(5)
معتصم در آغاز همان سالى كه امام جواد (عليه السّلام) در آن سال رحلت نمود، آن حضرت را به بغداد طلبيد.(6)
اين رويداد، اگر نشانه چيزى باشد، نشانه اين است كه نفوذ اجتماعى امام (عليه الصلاة والسلام) گسترده و عظيم شده بوده است به گونهاى كه معتصم را واداشته به مجرّد رسيدن به خلافت از احوال وى جويا شود و او را تحت نظر داشته باشد.
و بالأخره، چارهاى نمىيابد جز اينكه به همان منظورهايى كه پيشتر، مأمون آن حضرت و پدرش را نزد خود آورد، او را نزد خود بياورد.
و ما ترديدى نداريم در اينكه حكومت از نفوذ شخصيّت امام (عليه السّلام) مىترسيد. چرا كه مىديد امام توانسته است آنچه را كه نقطه ضعف براى او به شمار مىرفت و حكومت مىتوانست در جهت خواست خود از آنها بهره بردارى كند، نقطه قوّت خود قرار داده است و حتّى در ميان رجال دولتى كسانى دلباخته او گشته در دل، شيعه اويند.
كلينى روايت كرده است از محمد بن يحيى و محمد بن احمد از سباوى از احمد بن زكريّاى صيدلانى از مردى از بنى حنيفه از اهالى «بُست» و «سيستان» كه او گفت: در آغاز خلافت معتصم در سالى كه ابوجعفر به حجّ رفته بود، من با او همراه بودم. روزى كه با هم بر سر سفره نشسته بوديم و جمعى از درباريان سلطان نيز حاضر بودند به وى گفتم: فدايت شوم حاكم ما مردى است كه دوستدار شما اهل بيت است و در ديوان او براى من مالياتى مقرر شده است، اگر صلاح بدانيد براى او نامهاى بنويسيد و سفارش كنيد به من نيكى كند.
ابو جعفر فرمود: من او را نمىشناسم.
من عرض كردم: فدايت گردم، همانطورى كه گفتم او از دوستداران شما اهل بيت مىباشد و نامه شما براى او به نفع من خواهد بود.
پس كاغد گرفت و نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد، رساننده اين نامه مذهب و مرامى جميل از تو ياد كرد. همانا آن عملى براى تو (مفيد) است كه در آن نيكى انجام دهى، به برادرانت نيكى كن و بدان كه خداى عز و جل حتّى از سنگينى يك ذرّه و يك خردل از تو سؤال مىكند.
آن مرد گفت: چون وارد سيستان شدم، قبلاً خبر به حاكم، حسين بن عبدالله نيشابورى رسيده بود، دو فرسخ به شهر مانده به پيشواز من آمد و من نامه را به او دادم، نامه را بوسيد و بر چشمانش گذاشت و به من گفت: خواستهات چيست؟
گفتم: در ديوان تو بر من مالياتى مقرر شده است.
دستور داد آن ماليات را از من بردارند و گفت تا زمانى كه من حاكم هستم مالياتى پرداخت نكن. آنگاه از افراد خانوادهام پرسيد، تعداد آنها را به او گفتم، دستور داد مقدارى بيش از هزينه زندگيمان براى من و آنان مقرر گرديد. پس مادام كه او زنده بود مالياتى نپرداختم و تا زمان مرگش مقرّرى ما را قطع نكرد.(7)
در اينجا مىبينيم اين مرد تا چه حدّ دلباخته امام جواد و اهل بيت (عليهم السّلام) است و نيز مىبينيم كه امام (عليه السّلام) نخست فرمود من او را نمىشناسم تا به او آسيبى نرسانند، زيرا مىدانست كه در مجلس، از ياران سلطان كسانى حضور دارند. مطلب ديگر اينكه مىبينيم در نامه امام به آن حاكم، دستور خاصّى داده نشده است و فقط امام او را موعظه كرده و از حساب و محاسبه خدا او را بيم داده و به او فهمانده است كه عملى براى او سودمند است كه در آن نيكى كند، چنانچه در نامه اشاره شده است كه حامل نامه، مذهب جميل او را حكايت كرده است و چيزى كه تأييد صحت اين خبر توسّط امام را برساند در نامه نيامده است.
متعصم تلاشى حيله گرانه به عمل مىآورد تا بهانهاى براى از ميان برداشتن امام به دست بياورد.
ولى سحر ساحر به خود او باز مىگردد و تلاش او به شكستى سريع منتهى شده، به يأس و نوميدى كشندهاى مىانجامد.
خلاصه اين تلاش حيله گرانه بى ارزش اين است كه: «معتصم گروهى از وزراى خود را طلبيد و به آنان گفت: به دروغ، نزد من عليه محمد بن على بن موسى گواهى بدهيد و بنويسيد كه اوقصد خروج عليه حكومت را داشته است.
آنگاه، امام (عليه السّلام) را فرا خواند و به او گفت:
تو مىخواستهاى عليه من قيام كنى؟!
امام فرمود:
به خدا سوگند چيزى از اينكه مىگويى، انجام ندادهام.
معتصم گفت: فلانى و فلانى عليه تو شهادت دادهاند.
پس آنان احضار شده، گفتند: بلى، ما اين نامهها را از برخى غلامان تو به دست آوردهايم(8)...»
آنگاه در روايت آمده است كه امام (عليه الصلاة والسلام) به آنان نفرين كرد، پس آنچنان شدند كه تالار، دور سرشان مىچرخيد. پس معتصم از آن حضرت خواست كه از خدا بخواهد كه تالار آرام شود! و امام (عليه السّلام) دعا كرد و وضع به حالت عادى بازگشت.
به اين ترتيب معتصم ديد كه مكر و حيلهاش به خودش بازگشت و تدبيرش نتيجه عكس داد. پس ناگزير بايد روشى ديگر را كه خطرى كمتر و اثرى بيشتر داشته باشد در پيش بگيرد تا از يك طرف مردم، چه رافضيان (شيعيان) و چه ديگران، عليه او نشورند.
و از طرف ديگر وجود حكومت و ادامه آن را براى خود نگه بدارد و به خطر جدى اى كه خود و رژيمش را تهديد مىكند پايان ببخشد.
اين روش عبارت بود از: توطئه و سپس جنايت، جنايتى كه نبود، جز بيانگر شكست شرم آور و ذليلانه نظام حاكمى كه در مقابل نور حق و بزرگى انديشه و منطق و ايمان و جلال و عظمت اسلام، تمام وسائل زور و قدرت را در اختيار داشت.
لكن سختگيرىهاى حكومت در مورد امام جواد (عليه السّلام) طاقت فرسا بود. تا آنجا كه از ابن بزيع عطّار روايت شده كه گفت: امام جواد (عليه السّلام) گفت: «سى ماه بعد از مأمون فرج و گشايش حاصل مىشود» و ما منتظر شديم، بعد از سى ماه امام رحلت نمود.(9)
ولى على رغم تمام اين سختىهاى غير قابل تحمّل، امام (عليه السّلام) حتّى به اندازه سر انگشتى از موضع خود مبنى بر تسليم نشدن در برابر جائر و ردّ هر نوع سازش و تفاهم با آنان، تكان نخورد.
مىبينيم نقل شده است كه «خيران خادم قراطيسى» گفته است:
«ريّان بن شبيب به من گفت اگر خدمت ابو جعفر (عليه السّلام) رسيدى به او بگو غلامت ريّان بن شبيب سلام مىرساند و تقاضا مىكند به او و پسرش دعا كنيد.
من پيغام او را به امام (عليه السّلام) رساندم و امام براى خود او دعا كرد ولى براى پسرش دعا نكرد.
بار دوّم گفتم، باز به خودش دعا كرد و به پسرش دعا نكرد.
براى بار سوّم نيز كه تقاضاى او را تكرار كردم به پسرش دعا نكرد.
پس خداحافظى كردم و برخاستم. به نزديك در رسيده بودم كه سخنى از امام شنيدم ولى نفهميدم چه گفت. خادم بعد از من از حضور امام آمد. از او پرسيدم: وقتى من برخاستم سرورم چه گفت؟
گفت: او گفت: اين كيست كه خود را هادى خود مىبيند. اين در سرزمين شرك زاده شد و چون از آن سرزمين بيرون آورده شد به سوى گروهى بدتر از آنان رفت، پس چون خدا خواست هدايتش كند،(10) مىكند.
و ما مىبينيم كه امام (عليه السّلام) پيوسته به كنايه و تصريح ظلم و ظالمين و ياران آنان و كسانى كه به ظلم راضى هستند را محكوم مىكند. آن حضرت فرموده است.
«ستمكار و كمك كننده به او و راضى به عمل او، شريك يكديگرند»(11)
و فرمود: «روز اجراى عدالت درباره ظالم سختتر است از روز ستمكارى ظالم بر مظلوم».(12)
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه على (عليه السّلام) به ابوذر (رضى الله عنه) فرمود: «تو به خاطر خدا خشمگين شدى پس به همان كسى كه به خاطر رضاى او خشمگين شدى اميد داشته باش. اين مردم به خاطر دنيايشان از تو ترسيدند، و تو براى دينت از آنها ترسيدى، به خدا سوگند اگر آسمانها و زمينها بر بندهاى بسته شوند و او تقوا پيشه كند خداوند براى او راه باز خواهد كرد. جز با حق انس مگير و جز از باطل از چيزى مهراس».
و نيز فرمود: «باصلاح زمامدار، مردم اصلاح مىشوند».
و فرمود: «هر كس كار زشتى را نيكو بشمارد، در آن شريك است».
و در مورد اينكه بايد در پى فرصت و شرائط مناسب بود و با زيركى و هوشيارى با مسائل برخورد كرد از جدّش على (عليه السّلام) نقل مىكند كه به قيس بن سعد كه از مصر به نزدش آمده بود فرمود: «اى قيس، گرفتاريها پايانى دارند كه بايد بدان منتهى شوند، خردمند بايد مترصّد گرفتارى باشد تا پايان پذيرد، زمانى كه محنت روى آورد، چاره انديشى موجب فزونى آن خواهد شد».
و فرمود: «پيش از آن كه موقع كارى برسد در پى چاره جويى آن برنياييد كه پشيمان مىشويد».
و فرمود: «كسى كه بر مركب صبر سوار شود به مقصد پيروزى خواهد رسيد».
---------------------------------------------------
1- كافى، ج 1، ص 414-.413 مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 396 و بحارالانوار، ج 50، ص 62-61.
2- رجال كشى، ص 561-.560 بحارالانوار، ج 50، ص 95-94 و قاموس الرّجال، ج 1، ص 299.
3- كافى، ج 1، ص 415، مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص .397 و بحارالانوار، ج 50، ص 62.
4- به گفته محقّق پژوهشگر، سيّد مهدى روحانى حفظه اََ، على بن يقطين مدّتى پيش از اين واقعه، يعنى در سال 182 ه' .ق وفات كرده است.
ما مىگوئيم: اين صحيح است و شايد صحيح، «حسن بن على بن يقطين» يا برادرش «حسين بن على بن يقطين» باشد. در اين صورت در روايت از قلم افتادگى وجود دارد كه بايد ملاحظه شود.
5- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 384 و بحارالانوار، ج 50، ص 8.
6- كافى، ج 1، ص .411 بحارالانوار، ج 50، ص 13-8-2-.1 ارشاد مفيد، ص .368 مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص .380 و اعلام الورى، ص 354.
7- بحارالانوار، ج 50، ص 87-.86 و كافى، ج 5، ص 118 و 112.
8- بحارالانوار، ج 50، ص 46-.45 و در حاشيه آن به نقل از الخرائج و الجرائح، ص 237.
9- كشف الغمّه، ج 3، ص .153 و بحارالانوار، ج 50، ص 64 از همان كتاب.
10- رجال كشى، ص 610-.609 و بحارالانوار، ج 50، ص 107.
11- كشف الغمّه، ج 3، ص 138.
12- همان منبع.
-------------------------------------
علامه جعفر مرتضى عاملى