پاسخ به:داستان حضرت عزیر
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 9:42 AM
داستان حضرت عزیر 3
بازگشت عزير به خانه خود
عزير سوار الاغ خود شد، و به سوى خانه اش حركت كرد. در مسير راه مى ديد همه چيز عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانه ها و آدمها تغيير کرده اند. به اطراف دقت كرد، تا مسير خانه خود را پیدا کرد، تا نزديك منزل خود آمد، در آنجا پيرزنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است؟
پيرزن گفت: آرى، همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: دهها سال است كه عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كرده اند، چطور تو نام عُزير را به زبان آوردى؟
عزير گفت: من خودم عزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.
آن پيرزن كه مادر عزير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: صدسال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عزير مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا كن تا من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود. عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه هاى عزير خبر داد، آنها به ديدار عزير شتافتند.
عزير با همان قيافه اى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.
ادامه دارد....