0

غزلیات فیض کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۴
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:36 PM

آنکه را هستی همیشه در طلب

در تو پنهان است از خود می طلب

زانچه میجوئی بروز و شب نشان

در بر تو حاضر است او روز و شب

تار و پود هیکلت او می تند

در دلت از وی فتد شور و شغب

از فراق او تن تو در گداز

رشتهٔ جانت از او در تاب و تب

روی او سوی تو ای غافل زخود

چشم بگشا هان چه شدپاس ادب

مایهٔ شادی درون جان تست

از چه غم داری تو ای کان طرب

یکنفس از دیدنش فارغ مباش

در لقا یکدم میاسا از طلب

حاضر و غایب بغیر از وی که دید

من هرب منه الیه قد رغب

حکمت او بس غرایب را مناط

قدرت او بس عجایب را سبب

ای زسر تا پا همه خلقت غریب

ای ز پا تا سر همه امرت عجب

جامع اضداد جز حق نیست فیض

ره بحق بنمودمت زین ره طلب

هر کسی در غور این کم میرسد

گر رسیدی تو بدین مگشای لب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها