0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۴
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:42 PM

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد

باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد

یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد

که پریشانی او عالم دیگر دارد

ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم

خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد

دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام

اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد

تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر

دم به دم بادهٔ گل‌رنگ به ساغر دارد

آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر

خبر از تشنگی کام سکندر دارد

گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند

که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد

اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید

لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد

حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند

که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد

طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند

که بتان شکر و او هم دل کافر دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها