0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۱
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:39 PM

تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد

از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد

من بندهٔ آن خواجه که با مژدهٔ عفوش

هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد

گردید امید دلم از ذوق فراموش

هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد

صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان

یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد

از دست جفای تو شکایت نتوان کرد

مسکین چه کند کار چو با پادشه افتاد

دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان

مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد

در مرحلهٔ عشق تو ای سرو قباپوش

چندان بدویدیم که از سر کله افتاد

ز امید نگاهی که به حالش نفکندی

دردا که مریض تو به حال تبه افتاد

آنجا که فروغ مه من یافت فروغی

خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها