0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۰۹
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:30 PM

ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست

کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست

ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش

گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست

گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش

زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست

یا قافله سالار ره کعبه ندانست

یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست

تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد

کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات

مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان

ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست

تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند

کس هیچ ندانست که فریادرسی هست

مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی

تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها