برگزيدم مـــن ز گلها لاله را
برگرفتــم من ز دريــا ژاله را
چشم بستم بر همــه گلهاي باغ
تا نبينم غيـــــر روي لاله را
خواست تا آيينه تکثيــرم کند
آهم آمد بست راه نــــاله را
هجرتش بال رهـــايي، از قفس
ميرهانـــــد طوطي بنگاله را
ما که چون سنگيـم و پابست گليم
باد با خـود ميبــــرد آلاله را
غنچهسان هر لحظه پنهان ميکنم
در تبسم بغض چندين ســـاله را
ميبرندش روي دوش کهکشـــان
دست کوکبها مه در هالـــه را