0

غزلیات سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۹۲
چهارشنبه 11 فروردین 1395  5:16 PM

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

گه باز کند زلف تو دعوی خدایی

با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست

کس را بگذشتن ز سر حد گدایی

در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست

جان را ز خم زلف تو امید رهایی

بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس

کاندر همه تن کس بنداند که کجایی

بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس

کان همه‌ای و همه جویان که کرایی

از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید

ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی

آنجا که تویی من نتوانم که نباشم

وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها