0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۷
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:26 PM

گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند

گاه در خانقهم صوفی صافی دانند

تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما

تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند

باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟

گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند

با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان

عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند

تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت

گوش امید به در، منتظر فرمانند

پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد

بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند

نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی

جای آن است که بر چشم خودت بنشانند

جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی

گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند

با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست

مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها