0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۷۶
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:26 PM

جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد

از سر راه عدم رقص کنان باز آمد

ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان

لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد

صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد

بخت بیدار من از خواب گران باز آمد

رفت و می‌گفت که ‌آیم ز درت روزی باد

هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد

بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست

تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد

عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش

حالی از راه بپیچید عنان باز آمد

در پی او دل سرگشته نایافته کام

رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد

چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!

جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد

جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!

که بهار تو علیرغم خزان باز آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها