0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۴۵۸
دوشنبه 2 فروردین 1395  1:44 PM

کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید

کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید

سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب

دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید

بسی شکایتم از سوز سینه در جانست

ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید

چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت

که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید

کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم

که آب زندگیش در دهان نمی‌آید

معبانئی که در آن صورت دلافروزست

ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک

براستان که به چشمم چنان نمی‌آید

نمی‌رود سخنی در میان او خواجو

که از فضول کمر در میان نمی‌آید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها