دوران زندگى امام باقرعليه السلام
سه شنبه 25 اسفند 1394 8:28 PM
با نگاهى گذرا به دوران زندگى امام محمّد باقر در مىيابيم كه پيش ازوزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموى پس از وفات امام باقر پايانداد و منجر به روى كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوتو آرامشى آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.
از طريق شواهدى كه از رويدادهاى زندگى آنحضرت در دست داريم،مىتوان سيماى آن روزگار را بخوبى لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاىسهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهى يافت.
اوّلاً: وجود پديدهاى به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى كهاصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازهاى نيز به توفيقهاىجزئى در اين راه نائل شد. با اين همه وى، به دلايلى نتوانست كاملاً بهموفقيّت برسد.
او بسيار دير به روى كار آمد. چون گروههاى اسلامى كه با حكومتاموى سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ريشه دوانيده بودند و فريباين بازى سياسى را نمىخوردند. در رأس اين گروهها بايد از شيعياناهل بيتعليهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بينش سياسى بر خوردار بودند كهعمر بن عبد العزيز يا عبداللَّه مأمون نمىتوانستند، در آنها تأثير بگذارند.اين آگاهى سياسى شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقايقاسلام از سوى ائمه عليهم السلام دانست. يكى از بارزترين اين حقايق آن بود كهحكومت نه ارثى است، نه مىتوان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايدبه امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر است كه به يارانش مىفرمايد:ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مىكنند. امام اين عبارت راپيش از رسيدن وى به قدرت بيان كرده بود.
به حديث زير توجّه فرماييد:
ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بنعبد العزيز وارد شد. او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه دادهبود. امامعليه السلام فرمود:
" اين جوان نرمى پيشه مىكند و عدالت را آشكار مىسازد و چهار سالزندگى سپس مىميرد و زمينيان بر او مىگريند و كروبيّان نفرينش مىكنندو نيز فرمود: در جايگاهى مىنشيند كه حق او نيست. سپس عبد الملكبه خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كارگرفت ". (1)
امام باقرعليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مىدانست چون مقامخلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.
صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّتاهلبيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براىحسن سلوك نظام كافى نمىدانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطلقرار داشت و ائمه همچون انبيا مىخواستند جامعه را از ريشه و بنياداصلاح كنند.
حديث زير از شيوه نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بنعبد العزيز مربوط مىشود، پرده بر مىدارد.
روزى عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفراز دانشمندان آن ديار را به سوى من روانه كن تا از آنان در باره روش توپرس و جو كنم. عامل وى دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاعآنان رساند. دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستندوگفتند: ما كار و خانواده داريم و نمىتوانيم آنها را رها كنيم عدالتخليفه هم اقتضا نمىكند كه ما را به اجبار به اين كار وادارد، ولى ما يكتن را به نمايندگى از ميان خود، انتخاب كرده به سوى او گسيل مىداريموعقيده خود را به او مىگوييم تا به آگاهى خليفه رساند. سخن او همانسخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد، به وى سلام گفتونشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن. خليفه گفت:چرا؟ تو يا سخن حقى مىگويى كه اينان تصديقت مىكنند و يا باطلىمىگويى كه اينان تكذيب مىكنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اينپيشنهاد را نمىدهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخنىميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.
خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيدهاست؟ خليفه دير زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آيا پاسخى ندارى؟ خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نصخدا و رسولش، دروغ گفتهام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهىگفت ما اهل مشرق از اين امر بىاطلاع بوده و بر آن اجماع نكردهايم و اگربگويم آن را از پدرانم به ارث بردهام خواهى گفت كه پدرت فرزندانبسيارى داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث بر خوردارشدهاى؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردى كه اين حق ازآن كس ديگرى جز توست. اكنون اجازه مىدهى كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودى. بگو تاببينم از اين پس چه مىگويى؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاىپيشين به ستم و ناروا دست مىآلودند، زور مىگفتند و غنيمتهاىمسلمانان را به خود اختصاص مىدادند حال آنكه من پيش خود پى بردمكه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسى در نزد خلفاى پيشينبدتر از مؤمنان نبود. از اين رو بود كه من پذيراى منصب خلافت شدم.
مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمىشدى و كس ديگرى بهخلافت مىنشست و همان كردار خلفاى پيشين را در پيش مىگرفت آياچيزى از گناهان او بر تو نوشته مىشد؟ عمر گفت: هرگز.
مرد گفت: پس مىبينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتى ديگرىرا فراهم ساختى و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتى ديگرى رامهيّا كردى!
عمر بن عبد العزيز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاستتا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شماواَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما بهدست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود مارا بس است و خوب تكيه گاهى است.
موضع امام باقرعليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه ازفرصت به دست آمده در آن دوران براى تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران بخوبى بهره بردارى مىكرد. آنحضرت مىكوشيد تا بدون آنكهكليد نظام اموى را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكناست اصلاح كند. حديث زير يكى از اين فرصتهاى به دست آمده را دربرابر ديدگان ما به نمايش مىگذارد:
هشام بن معاذ مىگويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزداو نشسته بوديم. مُنادى خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمىدارد به درگاه آيد. پس محمّد بن على يعنى باقرعليه السلام به درگاه آمد.مزاحم، پيشكار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است.عمر گفت: او را داخل كن. در حالى كه عمر داشت اشك چشمش را بادست پاك مىكرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسيد:
" چرا مىگريى؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرابه گريه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود: اى عمر! دنيا يكى ازبازارهاست برخى از اين بازار چيزى را كه بديشان سود مىرساند برمىگيرند وبيرون مىروند و بعضى با چيزى كه زيانشان مىرساند، از آنخارج مىشوند و چه بسيار مردمانى كه دنيا آنان را بمانند چيزى كه ما درآنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و بابارى از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براى رسيدن بهآنچه كه در آخرت دوست مىداشتند، توشهاى بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مىداشتند، دورى نگزيدند. گروهى، آنچه جمع كرده بودند بهكسانى قسمت شد كه آنها را ستايش نمىكنند. و به سوى كسى روانه شدندكه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايستهايم اگر به اين اعمالىكه به آنها غبطه مىخوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به ايناعمالى كه از ارتكاب آنها مىترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.
از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست دارىهنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروىخويش بگذار وبه آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پيشگاهپروردگارت با تو باشد بنگر ودر جستجوى تعويض از آنها باش. به سوىكالايى مرو كه بر پيشينيان سودى نداشته و تو اميد دارى كه براى تو سودكند. از خدا بترس اى عمر! درها را بگشاى و در بانها را بردار و ستمديدهرا يارى كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان باز گردان. سپس فرمود:سه چيز است كه در شخصى باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...
در اين هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته ازخاندان نبوّت. امام باقرعليه السلام فرمود: آرى، اى عمر كسى كه چون خشنودشد خشنودىاش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شدخشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزى كه ازآن او نيست، دست دراز نكند.
پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيماين نامهاى است مبنى بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن علىرسيدگى كرد و فدك را به او باز پس داد.
ثانياً - چنين به نظر مىرسد كه بنى اميّه به خاطر باز تابهاى منفىجريان كربلا، از كشتن خاندان علىعليه السلام به صورت آشكار امتناعمىورزيدند. از طرفى ائمه عليهم السلام نيز به نوبه خود شرايط را براى ايجاديك نهضت خونين مناسب نمىديدند. داستان زير كه از زبان يكى ازراويان نقل شده، گواه درستى اين ادعاست.
پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خداصلى الله عليه وآله با امام باقر بهمنازعه بر خاست به قصد چاره جويى به سوى خليفه اموى (عبد الملكبن مروان) رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو كه وانهادنش بهصلاح تو نيست، به نزدت آمدهام.
عبد الملك نيز نامهاى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كهمحمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: بهنظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وى را خواهى كشت؟ زيدپاسخ داد: بلى همين طور است.
امّا والى مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردى را كه تومىخواهى، امروز در روى زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وىيافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مىخواند و پرندگان و وحوش دراثر شيفتگى به صدايش به گرد محراب او جمع مىآيند. قرائت و كتابهاىاو همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترين و خوش قلبترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والى همچنين افزود:من دوست ندارم كه امير المؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند...
بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كردوپس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وى را دستگير و زنجيركرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمىخواهم دست خود را به خون يكى ازشما آلوده كنم، هر آينه تو را مىكشتم. آنگاه نامهاى به امام باقر نوشتودر آن گفت پسر عمويت را به نزدت مىفرستم، در تربيتش بكوش. (2)
از اين قصه مىتوان پى برد كه حكام بنى اميّه تا آنجا كه ممكن بود، ازكشتن فرزندان حضرت على، به صورت آشكار، خوددارى مىورزيدند.
مخالفت علنى با حكومت بنى اميّه، مسألهاى معروف و آشكار بود.تاريخ برخى از اين نمونهها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دومورد اشاره مىكنيم:
1 - ديلمى در كتاب اعلام الدين، داستان جالبى نقلكرده است. وىمىنويسد: مردى به عبد الملك بن مروان گفت: آيا به من امان مىدهى؟ عبد الملك گفت: آرى. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تورسيده به نص خدا ورسولش بوده است؟ عبدالملك گفت: نه، مرد پرسيد:آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت دادهاند؟ عبد الملك پاسخداد نه. مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه بهخلافت تو راضى شدهاند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهلشورا تو را برگزيدهاند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنيننيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شدهاى و تمام امكانات مسلمانانرا تنها به خود اختصاص دادهاى؟ عبد الملك گفت: آرى چنين است.
مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را امير المؤمنين ناميدى؟ درحالى كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميرى بر گزيدهاند!!عبد الملك به وى گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مىكشم. مردگفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست. سپس از نزد او خارج شد. (3)
2 - شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالى،حكايت ديگرى در اين باره نقل كرده است:
عبد الملك بن مروان در مكّه براى مردم سخنرانى مىكرد. يكى ازكسانى كه در اين مجلس حضور داشته نقل مىكند كه چون عبد الملك بهپند و اندرز در خطبهاش رسيد. مردى در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مىكنيد و امرى نمىپذيريد. نهى مىكنيدوخود باز نمىايستيد. پند مىدهيد و خود پند نمىگيريد، پس آيا ما بهسيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟! اگر بگوييد از سيره ماپيروى كنيد پس جواب دهيد كه چطور مىتوان از سيره ستمگران پيروىكرد و چه دستاويزى است در پيروى از گنهكارانى كه مال خدا را چونغنيمت دست به دست مىگردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمىدهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد ونصيحت ما را بپذيريدپس بگوييد كه چگونه كسى كه خود محتاج نصيحت وپند است، مىتواندديگرى را اندرز گويد؟! يا چگونه اطاعت كسى كه عدالتش ثابت نشدهواجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريمموعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ماكسانى كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شماشناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيدوآزادشان سازيد تا كسانى را كه در شهرها سر گردان ساختهايد و آنان رااز خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كردهايد باز گردند و اينمهم را عهدهدار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروىنخواهيم كرد و شما را در مال وجان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تابه روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانهزمان پر شود و مدّت به پايان رسد ورنج و محنت خاتمه پذيرد براى هريك از قيام كنندگان شما روزى است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاباست كه به ناچار بايد آن را بخواند. هيچ خرد و كلانى در اين كتابفروگذار نشده و هر چه كردهايد در آن گرد آمده است و بزودى ستمگرانخواهند دانست كه به چه جايگاهى بازگشت مىكنند. راوى اين ماجراگويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم بردهوى را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعى است كه ما از اين مرد داريمواز آنچه پس از اين ماجرا بر سر وى آمد، نا آگاهيم. (4)
حادثة دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براى حركت ازمدينه به سوى شام از چگونگى رابطه امام با دستگاه سياسى وقتومسائلى كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آنحضرت با ايندستگاه پرده بر مىدارد. ما در اينجا به ذكر روايتى تاريخى مىپردازيم تاخوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اينواقعه، روايات و مدارك مختلفى در دست است، ولى ما روايتى را كه ازهمه مفصل تر است، برگزيدهايم.
از امام صادقعليه السلام روايت شده است كه فرمود:
" در يكى از سالها هشام بن عبد الملك به سفر حج رفت در اين سالمحمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند. امام صادقفرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبرى فرستاد و ما را بدوبزرگ و گرامى داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگانو خلفاى او هستيم. پس خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و تيرهروز آن كه با ما به دشمنى برخيزد و ستيزه جويد.
سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وى برما خردهاى نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينهشديم. پس پيكى به عامل مدينه فرستاد مبنى بر اينكه پدرم و مرا نيز بهدمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتندودر روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بودوسپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ايستاده بودند،نشانهاى برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وى، به سوى آن تيرمىانداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت:
اى محمّد! با پيران قومَت به سوى نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخداد: من براى تيراندازى پير شدهام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معافدارى؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى كه ما را به دين خود و پيامبرشعزّت بخشيد تو را معاف نمىكنم. سپس به پير مردى از بنى اميّه اشاره كردكه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كماننهاد و كمان را كشيد و تير انداخت. تير درست در وسط هدف نشست.آنگاه براى دوّمين بار تيرى انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آنشكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكى در دل ديگرى مىنشست.هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت:بسيار عالى بود! اى ابو جعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجمهستى. چرا فكر مىكنى كه براى اين كار پير شدهاى؟ آنگاه از آنچه گفتهبود، پشيمان شد.
هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيهصدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و اندكى به سرزير افكنده غرق درانديشه شد ومن و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طولانجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پى برد. عادت پدرمچنان بود كه وقتى خشمگين مىشد، به آسمان مىنگريست و چنان خشمآلوده مىنگريست كه بيننده مىتوانست غضبرا در چهره او آشكار ببيند.چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.
پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشامنزديك شد، وى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راستخويش نشانيد. سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرمنشانيد. آنگاه به پدرم روى كرد و گفت: اى محمّد! قريش تا هنگامى كهكسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مىكند. خداوند جزايتدهد! چهكسىاينگونهبهتو تيراندازى آموخت؟ ودر چند سالگىآموختى؟
پدرم فرمود: مىدانى كه اهل مدينه همه اين گونهاند. من نيز در ايامجوانى به تير اندازى روى آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه ازمن تقاضا كرد دو باره دست به تير و كمان بردم.