0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۷
جمعه 30 بهمن 1394  10:13 AM

حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی

نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی

من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز

چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟

زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید

مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی

همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم

تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی

با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟

که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی

نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم

گر تو فردا حکم روزشمارم باشی

مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم

کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی

اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟

گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی

با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم

دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها