غزل شمارهٔ ۸۰۶
جمعه 30 بهمن 1394 10:12 AM
سنت آنست که خاک کف پایش باشی
فرض واجب که به فرمان و برایش باشی
گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی
در پناه رخ انگشت نمایش باشی
ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش
بازگفتم: تو نه آنی که به جایش باشی
گرهی بازکن از بند دو زلفش به نیاز
ای دل، آنروز که در بند گشایش باشی
اوحدی، دست بدار از سخن دوست، که او
به وفا سر ننهد، گر تو خدایش باشی
گر به رنج غم او کوفته گردی صد بار
بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.