0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۴
جمعه 30 بهمن 1394  8:21 AM

سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت

دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟

از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی

دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت

هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو

هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت

کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد

که دست او چو کمر در چنین میانی رفت

حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من

دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت

مگر به سختی گور از بدن برون آید

وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت

بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید

ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت

به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان

گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت

مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟

که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت

دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل

وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت

سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی

اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت

رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت

گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت

سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد

دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها