قصه پدران و دختران در فیلم "دختر"
شنبه 24 بهمن 1394 9:53 PM
مهرخانه/ ستاره دختری از شهر آبادان و در خانوادهای سنتی، تصمیم دارد برای شرکت در مهمانی خداحافظی دوستش به تهران بیاید. احمد که انجام چنین سفری را برای دخترش نمیپسندد، با او مخالفت میکند و ستاره مخفیانه به تهران میآید. با لغو پرواز هواپیما، برنامه بازگشت ستاره منتفی میشود. با آشکارشدن موضوع، پدر خشمگین به سوی تهران میراند. در تهران، احمد ناچار میشود با خواهرش که سالها پیش به خاطر ازدواجش او را طرد کرده است، مواجه شود. چند روز سکونت در تهران، فرصتی برای این هر سه است که خودشان، عملکرد و افکارشان را مورد بازبینی قرار دهند.
حکایت فیلم دختر حکایت مکرر فاصلههاست. فاصله میان انسانهایی که همه خوباند، اما میانشان شکافی پرنشدنی وجود دارد. تعلق داشتن انسانها به فضاهای گفتمانی مختلف با بنیانهای فکری و معرفتی متفاوت، همواره دلیلی برای دوری انسانها از یکدیگر بوده است؛ حتی اگر این انسانها از یک خانواده برخاسته باشند.
در اینجا بهانه دوری ذهنی انسانها، گذر یک نسل است؛ گذری که به گفته یکی از دوستان سمیرا گاه به اندازه سه نسل، عمیق و طیناشدنی مینماید. البته برای همه روشن است که با قرار گرفتن در موج شتابان اطلاعات، فاصلهگرفتن مفروضات و اندیشههای دو نسل، تا چه میزان طبیعی و تا چه میزان متداول است. در این جامعه انسانهایی با فرهنگهای مختلف راههای متفاوتی را برای مدیریت فاصلهها در پیش گرفتهاند. خانواده ستاره و خانواده دوستش در تهران نماینده دو گونه از این جهتگیریها هستند.
در خانواده ستاره مسکوتگذاشتن خواستهها و توقعات نسل جدید، راه گذر از تفاوتهاست. در اینجا اگرچه فرزندان، مثل ستاره، به دانشگاه میروند و مرتباً در حال استفاده از ابزارهای ارتباطی هستند، اما تغییرات فکری توأم با این تغییر سبک زندگی، عمدتاً نادیده گرفته شده و یا با ایستادن بر سکوی اقتدار و سختگیری، سرکوب میشوند. در این فضا گاه حفظ حرمتها و احترام به بزرگتر دلیلی است که فرصت گفتوگو افراد را میگیرد. در چنین شرایطی گاه معنای گفتوگو تنها گفتن از یکی است، و شنیدن و اطاعت از دیگری. به همین دلیل است که لب بازکردن و سخنگفتن برای ستاره، اینچنین سخت و طاقتفرساست. به نظر میرسد در قواعد این نوع رابطه با سر بلندکردن و گفتن حرفی که رنگ وبوی استقلال و بیرونرفتن از این سایهبان اقتدار داشته باشد، تعادل و توازن این نظام خانوادگی در هم خواهد ریخت. حصار به ظاهر محکم این گروههای انسانی که تنها با قدرت بیرونی و نه با همدلی اعضایش پابرجاست، انعطاف خود را در برابر مخاطرات از دست میدهد، و این چیزی است که در پی تصمیم کودکانه ستاره برای خانواده رخ میدهد.
موضوع فیلم دختر، موضوع بسیار سادهای است؛ سفر به تهران، مخالفت پدر و تمرد دختر برای کسی که تجربهای در این فضا نداشته باشد، بسیار پیش پا افتاده به نظر رسیده و خلق مسئله نمیکند، اما انتخاب همین موضوع پیش پا افتاده را میتوان نقطه قوت فیلم بهشمار آورد. اینکه در صورت بستهبودن درهای ارتباط، سادهترین مسایل، بزرگترین بحرانها را میآفریند. زمانیکه در طول فیلم با دلهرههای عمیق ستاره از مواجهه با پدرش آشنا میشویم، از خود میپرسیم چرا؛ چرا انسانی باید چنین رنجی را برای هیچ متحمل شود؟، و زمانیکه او در تهران از ماشین پدرش میگریزد، با وحشت نگرانیم که سادگی و سلامتش را بابت هیچ به فنا بدهد. در این شرایط آرزو میکنیم کاش پدر پیش از این، مجال بیشتری برای شنیدن و فهم دخترش یافته بود؛ دختری که از همین خانواده و فرهنگ است، منتهی از نسلی دیگر. آنوقت شاید او هم سعی نمیکرد برای اثبات استقلال فردیاش پا در این سفر بگذارد.
از سوی دیگر به نظر میرسد که در این فضای بیمارگونه، ستاره نتوانسته است شخصیت مستقل و اعتماد به نفس لازم را کسب کند. درواقع از دیالوگها و عملکرد ستاره نمیتوان استنباط کرد که او دختری دانشگاهرفته باشد. در بسیاری صحنهها او بسیار کودکتر از آنچه باید، به نظر میرسد. این امر چه آگاهانه و برای نشاندادن رشد فکری ناکافی او در این شرایط خانوادگی باشد، و چه از فیلمنامه و پرداخت ضعیف شخصیت ستاره، در هر حال موجب شده است که دختر فیلم "دختر" جایی در حاشیه فیلم قرار بگیرد و مخاطب به خود اجازه دهد او را کنار گذاشته و توجه بیشتری به پدر و عمه معطوف سازد.
با حضور عمه و دیدن مشابهتهای او و ستاره، متوجه میشویم که مشکلات به ظاهر شخصی ستاره چگونه در سالهای گذشته در عضو دیگری از خانواده نمود متفاوتی داشته است. ایدهای که در معرفی این تشابه نهفته است، از بینشی عمیق و تأملبرانگیز برخواسته است؛ اینکه آنچه اکنون هستیم در واقع برساختی است از "من" در ترکیب با آنچه اطرافیانمان هستند و آنچه پیشینیانمان بودهاند. درواقع موضوع فیلم فراتر از چالش ویژگیهای شخصیتی ستاره، احمد و... است، مسئله آنان پهنایی به گستردگی زندگی خود و همعصرانشان، و درازایی به عمق تاریخ زندگی خانواده، قوم و و سرزمینشان دارد. اگرچه با فرار ستاره از ماشین و چرخش ناگهانی فیلم به حضور عمه و سرگذشتش، داستان به یکباره افت میکند و امید بیننده برای مواجهشدن با پیچیدگیهای داستانی خاموش میگردد، اما این حضور، به لحاظ محتوایی قابل بحث و پیگیری است.
شخصیت عمه زنی است مهربان، رنجکشیده، زحمتکش، آبرودار و مغرور. او مادری مهربان هم است، اما انگار برادرش بهواسطه تصمیمی که سالها پیش برای زندگی خودش گرفته است، ویژگیهای خواهرش را فراموش کرده و تصویری هولانگیز از او در ذهن ساخته است؛ تصویری از کسی که حتی از مواجهه با او پرهیز دارد، اما در نهایت ناچار میشود با او مواجه شود و این سرآغاز دعوت این سه به بازبینی خود است.
زمانی که عمه و ستاره با شادمانی به خرید میروند و در صحنه برخورد اول پدر و دختر در خانه عمه، برای مخاطب دردی نهفته به همراه دارد؛ درد تماشای انسانهایی که همگی دوستی و همدلی با دیگری را خواهاناند، مشاهده رنج آن یکی آزارشان میدهد، اما از یکدیگر فاصله گرفتهاند و راهی برای پیمودن این مسیر به رویشان گشوده نیست.
صحنه پیش از دعوا، و شادمانی ظاهری این سه، نشان میدهد که چقدر انسانها نیازمند همراهی صمیمانه نزدیکانشانند؛ حتی اگر این همراهی پوستهای کمدوام بر پشتهای از تضاد و کشمکش باشد، اما نگفتن، حرفهایی که باید گفته شوند را از ذهن پاک نمیکنند و در نهایت زخمهای درماننشده سرباز میکنند و عمه فریاد میزند.
فریاد عمه در آشپزخانه، فریادی است که سالها در گلومانده، فریادی که میگوید مرا بشنو، ما را بشنو. او با برادرش بیگانه نیست، او را دوست میدارد، و در جستوجوی مهری است که سالها در پس پرده اقتدار مردانه و سنتهای متصلب پنهان مانده است. او نمونه آدمهای بسیاری نظیر خود است که با ایستادگی در برابر چارچوبهای غلط گروه و جامعه خود، برای همیشه حذف و به فراموشی سپرده شدهاند؛ حتی از سوی خانواده و برادر. او در صحنه دعوا با برادر، خشمهای سرخورده خود را رها میکند و بیمهری که میپندارد از جامعه و برادر خود دیده است را با تسریدادن به سمیرا بروز میدهد. شاید امیدوار است از این طریق به برادرش بفهماند فنای خودش در مقام یک نسل، برای درک بیسرانجامبودن یک راه کافی است.
در مقابل این شخصیت، شخصیت احمد قرار میگیرد. مردی سختکوش و بااخلاق که در کارش موفق است. تقدیر از او در پالایشگاه و صحبتهایش با تلفن، نشانگر آن است که او با جدیت و دلسوزی روند کاریاش را دنبال میکند، اما همین مرد در خانه نه زمان کافی برای شنیدن و فهم فرزندانش دارد، و نه چارچوب ذهنی که ضرورت این مفاهمه را به او یادآور شود.
به نظر میرسد احمد همان نقشی را در خانواده ایفا میکند که پدرانش ایفا کردهاند؛ نانآوری مسئولیتپذیر و تصمیمگیرندهای نفوذناپذیر. همین سختی و انعطافناپذیری او به نمایندگی مردانی چون خودش است که راه تعامل با اعضای خانواده را مسدود میکند. با اینحال تصویرسازی پدر در فیلم به دل مینشیند؛ زیرا از او کاراکتری منفی ارایه نشده است؛ او خوب است، خیلی خوب، نظیر بسیاری از پدران. او باغیرت راه آبادان تا تهران را یکسره میپیماید، اما مشکل اینجاست که در لحظه برخورد با دختر خطاکارش، حتی جملهای برای گفتن در اختیار ندارد، و در جای دیگر با غیرت برادرانه بدهی خواهرش را میپردازد، اما نیاموخته است که گاهی غیرت، در چشمپوشیکردنها و در گردن نهادن به تصمیمها و انتخابهای انسانهاست.
آنجا که ستاره از رابطه خوبش با پدر در کودکی میگوید، یادآور سرگذشت فرزندان بسیاری در سرزمینمان است؛ آنانی که تا کوچکاند و شیرین، در نزد والدین محبوباند؛ و تا بزرگ میشوند و حرفی برای گفتن مییابند، در فهم و باورشان درمیمانیم. با وجود شخصیتپردازی و بازی خوب نقش پدر، شاید ضعف داستان در اینجا باشد که در نهایت از احمد چیزی نمیبینم؛ حتی جملهای که احساس کنیم پس از تماشای کل فیلم و طیکردن این دو روز پرتنش، تغییری در ساخت فکری او ایجاد شده باشد.
با این حال در قسمتهای پایانی فیلم، آنجا که احمد برای تعمیر دودکش به پشتبام میرود، امیدواریم این پناهبردن مردانه به خلوت تنهایی، با مرور، بازاندیشی و تصمیمی برای تغییر همراه باشد؛ همانگونه که در اتاق پایین ستاره و عمه از تفکر خودبینانه خود فاصله گرفته و میکوشند جایی برای همدلی با احمد بگشایند. رابطه ستاره با سایر مردان فیلم نظیر عمو و دایی، نشان از آن دارد که چگونه میتوان با سادهدلی و بهرهجستن از بهانه های کوچکی مثل تماشای چیزی در موبایل یا تعریف از رنگ لاک، راهی برای نزدیکشدن به دیگری یافت.
در سکانس پایانی فیلم همانند سکانس اول، شاهد بیان مشکلات دختران از زبان خودشانیم. سبکی برای رساندن پیام که بیش از انتظار مخاطب صریح است و از این جهت کلیشهای و آزاردهنده مینماید. به خصوص صحبت دختران درباره بحث مهاجرت که در قیاس با موضوع فیلم و صحبتهای پیشین دختران درباره خانواده نابهجا به نظر رسیده، و محتوای اصلی فیلم را مخدوش میکند. با این حال لحظه برگشت ستاره برای برداشتن ظرف قدیمی بامعناست؛ اینکه ستاره هر چقدر با پدر و دیگران فاصله داشته باشد، اما برای او خانواده مهم است و در نهایت به سوی آن بازمیگردد.
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست