0

اعتراف دشمن به جایگاه خاص امام حسن عسکری(ع)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اعتراف دشمن به جایگاه خاص امام حسن عسکری(ع)
شنبه 26 دی 1394  7:30 PM

اعتراف دشمن به جایگاه خاص امام حسن عسکری(ع)

 

فارس/ حسین بن محمد اشعری و محمد بن یحیی و دیگران نقل کرده‌‌اند که احمد بن عبیدالله بن خاقان مأمور مالیات قم بود. روزی در حضور او ـ که دشمن سرسخت اهل بیت(ع) بود ـ سخن از علویان و مذاهب آنان بود. او گفت: در بین علویان سامرا مردی را در وقار، آرامش، عفاف، بزرگواری و کرم مثل حسن بن علی بن محمد ابن‌الرضا(ع) نه دیده‌ام و نه می‌شناسم. بنی‌هاشم او را بر ریش‌سفیدان و بزرگانشان ترجیح می‌دهند؛ همچنین بزرگان دربار، وزرا و عموم مردم نیز او را بر دیگران مقدم می‌دارند.
یک روز که پدرم با مردم دیدار عمومی داشت، در کنار او ایستاده بودم که ناگهان، دربان‌ها وارد شدند و گفتند: ابومحمد ابن‌الرضا(ع) پشت در هستند! پدرم با صدای بلند گفت: اجازه دهید وارد شود. از آنچه شنیده بودم تعجب کردم؛ چگونه جرأت کردند پیش پدرم مردی را با کنیه اسم ببرند، در حالی‌که در نزد او تنها از خلیفه، ولیعهد و هر کس که خلیفه امر می‌کرد با کنیه اسم برده‌ می‌شد.

در آن هنگام مردی گندم‌گون، بلند قد، زیبارو، خوش‌اندام، کم سن و سال و با هیبت وارد شد. تا چشم پدرم به او افتاد، بلند شد، چند قدم به پیشوازش رفت. من این رفتار را در مورد احدی از بنی‌هاشم و فرماندهان از او سراغ نداشتم. همین‌که نزدیکش رسید،‌ او را در آغوش گرفت، صورت و سینه‌اش را بوسید، دستش را گرفت و او را در جای خود نشاند و خودش هم در کنارش نشست.

به او نگاه می‌کرد،‌ با او حرف می‌زد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. داشتم با تعجب نگاه می‌کردم که دربان وارد شد و گفت: موفق وارد شد. موفق هم هر وقت نزد پدرم می‌آمد، محافظان و فرماندهان خاص او زودتر وارد می‌شدند و از در تا محل نشستن پدرم دو صف تشکیل می‌دادند تا او از بین آنان وارد شود و خارج شود. پیوسته پدرم به او می‌نگریست و سخن می‌گفت. تا اینکه چشمش به غلامان ویژه موفق افتاد گفت: فدایتان گردم! اگر می‌خواهید بروید، بفرمایید! سپس به دربانان گفت او را در پشت صف‌ها مخفی کنند تا موفق او را نبیند؛ هر دو بلند شدند،‌ همدیگر را در آغوش گرفتند و حسن بن علی(ع) رفت.

به دربانان و خدمتکاران پدرم گفتم: وای بر شما! این چه کسی بود که او را در محضر پدرم با کنیه نام بردید و پدرم هم آن رفتار عجیب را با او انجام داد. گفتند: او حسن بن علی(ع) معروف به ابن‌الرضا(ع) و از فرزندان علی(ع) است تعجبم بیشتر شد و آن روز پیوسته نگران و فکرم مشغول رفتار پدرم با او و مشاهداتم بود.

پدرم ـ طبق عادت همیشگی ـ بعد از خواندن نماز عشاء برای بررسی مشاوره‌ها و اموری که باید به خلیفه ارجاع می‌داد نشست. کسی نبود،‌ من هم در مقابلش نشستم، پرسید: کاری داری؟ گفتم: آری پدرجان! اگر اجازه می‌دهید بپرسم؟ گفت: هرچه می‌خواهی بپرس.
گفتم: پدرجان! آن مرد که صبح آن‌چنان او را تحویل گرفتی و به او می‌گفتی: «جانم به فدایت، پدر و مادرم به فدایت» چه کسی بود؟

گفت: پسرم، او امام شیعیان حسن بن علی(ع) معروف به ابن‌الرضا(ع) است. لحظه‌ای ساکت شد و گفت: پسرم، اگر خلافت از بنی‌عباس گرفته شود، در میان بنی‌هاشم کسی لایق‌تر از او نیست. او به خاطر فضیلت، عفاف، وقار، خویشتن‌داری، زهد، عبادت و اخلاق نیکویش لیاقت خلافت دارد. اگر پدرش را دیده بودی، او را مردی بزرگ، بخشنده، گرانمایه و با فضیلت می‌یافتی.
این‌ سخنان را که از پدرم شنیدم، به فکر فرو رفتم. نگرانی و خشمم نسبت به پدرم و آنچه از او شنیده بودم بیشتر شد و در مورد کردار و گفتارش بیش از آنچه گفته بود، توضیح خواستم. پس از آن نیز از هر یک از بنی‌هاشم، فرماندهان، کاتبان، قاضی‌ها، فقها و سایر مردم هم که در مورد او می‌پرسیدم، او را بسیار بزرگ، با عظمت، بلند‌مرتبه و خوش‌گفتار معرفی کرده و او را بر تمام اهل بیت و بزرگانشان ترجیح می‌دادند. در نزد من مقامش بالا رفت، چرا که تمام دوستان و دشمنانش او را تمجید و ستایش می‌کردند.

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها