فتح مکه
شنبه 12 دی 1394 7:32 PM
پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح اين بودکه هر يک از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام «بني بکر»و«خزاعه »که سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پيمان يکي از دو طرف در آمدند.
«خزاعة »با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بني بکر»با قريش.
نزديک دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مي گذراندند و اتفاقي ميان آنها رخ نداد، ولي اين وضع به هم خورد و بني بکر در صدد حمله به «خزاعه »بر آمد و به دنبال اين فکر به مکه رفتند و با برخي از بزرگان قريش مانند عکرمة بن ابي جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاکره کرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه »را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره کمک گرفتند.
و برخي احتمال داده اند که عقب نشيني مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بني بکر به اين فکر بيفتند زيرا فکر مي کردند با عقب نشيني مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مي توانند ضربه اي بر آنها وارد کنند.
و به هر صورت شبي که خزاعه بي خبر از همه جا در منزلهاي خود آرميده بودند مورد حمله بني بکر و دستياران قريشي آنها واقع شده و مطابق نقلي بيست نفر آنها به دست بني بکر کشته شد و با اينکه خود را به نزديکي مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بني بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد مدينه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعي با گروهي سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بني بکر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او کمک و ياري طلبيد.
رسول خدا(ص)که از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده ياري و کمک به آنها را به وي داد و آماده بسيج لشکر به سوي مکه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مي آيد
از آن سو قريش از کرده خود پشيمان شده و فکر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافي اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور کردند به مدينه برود و به هر ترتيب مي تواند قرارداد صلح را تجديد کند و جلو حمله احتمالي مسلمانان را به مکه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روي حسابي که پيش خود کرده بود يکسر به خانه دخترش ام حبيبه که جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فکر کرده بود با ورود به خانه او مي تواند به طور خصوصي پيغمبر اسلام را ديدار کرده و به ترتيبي کار را اصلاح کند، اما همين که وارد اتاق دخترش گرديد با بي اعتنايي ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روي فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاي او جمع کرد!
ابو سفيان با ناراحتي پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستي يا آن را در خور من نديدي؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلکه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسي هستي بدين جهت نخواستم روي آن بنشيني!
ابو سفيان با خشم گفت: اي دختر گويا پس از من به تو شري و گزندي رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اي محمد خون قوم خود را حفظ کن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد کن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شکني کرده ايد اي ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيماني که بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخني بگويد و برخاسته پيش ابو بکر آمد و از وي خواست تا پيش پيغمبر وساطت کند ولي ابو بکر حاضر به اين کار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندي ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد علي بن ابيطالب(علیه السلام)رفت و به آن حضرت اظهار کرد: يا علي قرابت و خويشي تو از همه کس به من نزديکتر است و من براي انجام حاجتي به اين شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذاري من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام کار من وساطت کني!
علي(ع)بدو فرمود: اي ابو سفيان واي بر تو مگر نمي داني که پيغمبر چون تصميم به کاري گرفت کسي نمي تواند در آن باره با او سخني بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)که با دو فرزندش حسن و حسين(علیهماالسلام)در اتاق نشسته بودند کرده گفت: اي دختر محمد ممکن است به اين کودکان خود دستور دهي تا کسي را در پناه خود گيرند و براي هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(علیها السلام)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده اند که بدون اجازه پيغمبر کسي را در پناه خود گيرند.
کار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مي شد و نمي دانست چه بايد بکند از اين رو دوباره متوسل به علي(ع)شده گفت:
اي ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهي پيش پاي من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟
علي(ع)که ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندي کند و او را با خشونت از پيش خود براند يکي از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مي ماند و به وسايل ديگري متشبث مي شود و ممکن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگي قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و يا اينکه مايوس و خشمگين به مکه باز مي گردد و با تحريک قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازه اي به راه مي اندازد و لااقل آنکه مشکلي سر راه نشر توحيد و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستي ايجاد مي کند.
از اين رو کمي فکر کرده و بدو گفت: اي ابو سفيان به خدا سوگند من اکنون راهي را که براي تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنکه تو بزرگ بني کنانه هستي اينک برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين کار براي من سودي دارد؟
علي(ع)فرمود: گمان ندارم سودي داشته باشد اما چيز ديگري اکنون به نظرم نمي رسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايي علي(ع)در ميان مردم ايستاده گفت: اي مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد کردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.
بزرگان قريش که از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه کردي؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولي نتيجه اي نگرفتم، پس به نزد پسر ابي قحافه رفتم در او هم خيري نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد علي رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهي پيش پاي من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر مي کنم نمي دانم آيا کاري را که به دستور او انجام داده ام فايده اي دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهي؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين کار را کردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا کرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا علي تو را مسخره کرده، آخر اين کار چه سودي داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهي جز اين نداشتم.