از آنجا كهامام براى غيبت كبرى زمينهسازى مىكرد ويكىاز ويژگيهاىعصر غيبت تقيّه است،
زندگى او حتّى بيشتر از ديگر امامان به شديدترينحالات پنهانكارى متمايز شده است. ماجراهاى
زير مىتوانند گوشهاى ازحالات تقيّه را در دوران امام بازگو كنند:
الف - داوود بن اسود گويد: سرورم (امام عسكرىعليه السلام) مرا فرا خواندوچوبى كه گويا پايه
درى بود، گرد و دراز به اندازه كف دست، به من دادوفرمود: اين چوب را به عمرى (يكى از نمايندگان
مقرب آن حضرت) برسان. به راه افتادم. در خيابانى با يك سقّاء كه استرى داشت رو به روگشتم.
استر راه مرا سدّ كرده بود.
سقّاء بانگ زد كه راه را باز بگذار. منهمان تكه چوب را بالا بردم و بر استر زدم، چوب شكست. به
قسمتشكستگى چون نگاه كردم، چشمم به نامههايى كه در آن تعبيه شده بود، افتاد. شتابان
چوب را در آستينم نهان كردم. سقّاء شروع به داد و فريادكرد و به من و سرورم دشنام داد.(1)
امام از شيوه پنهانكارى اينگونه و با اين سطح عالى، حتّى براى رساندننامههايش از خانهاى به
خانه ديگر و يا از شهرى نزديك به شهر نزديكديگر، استفاده مىكرد. در پايان اين ماجرا هم
مىبينيم كه حامل نامه به خاطر عدم رعايتاصول پنهانكارى باعتاب شديد مواجه مىگردد.
خادم امام به نقل از آن حضرت مىگويد: اگر شنيدى كسى به ما دشناممىگويد به راهى كه به تو
فرمودهام برو، مبادا در صدد جوابگويى بر آيىويا بخواهى بدانى كه آن شخص كيست؟ چون من در
شهر و ديارى بدزندگى مىكنم. پس راه خود گير كه اخبار و احوال تو به ما مىرسد، ايننكته را
بدان.(2)
ب - شيوه سخن گفتن با اشاره و رمز در محافل شيعه امرى بس شايعبوده است. اين امر از
بسيارى از ماجراهايى كه نقل شده، كاملاً محسوساست. در ماجراى زير به اين شيوه بر
مىخوريم و همچنين ميزان عمقهشدار امام از مخالفت با تقيّه را در مىيابيم. اجازه دهيد با هم
به اينماجرا گوش فرا دهيم:
محمّد بن عبد العزيز بلخى گويد:
روزى در خيابان گوسفندان بودم كه ناگهان امام عسكرى را ديدم كه بهقصد دار العامه. از خانهاش
بيرون آمده بود. با خود گفتم: اگر فرياد برآرم كه اى مردم اين حجّت خدا بر شماست، او را
بشناسيد، آيا مراخواهند كشت؟ چون به من نزديك شد، انگشتان سبابهاش را بر دهانشگذارد به
اين معنى كه ساكت باش و همان شب آن حضرت را ديدم كهمىفرمود:
يا پنهانكارى است يا كشته شدن پس از خدا بر خويشتن بترس.(3)
ج - باز در باره به كارگيرى شيوه سخن گفتن با اشاره به ماجراى على بنمحمّد بن حسن بر
مىخوريم. وى گويد: جماعتى از اصحاب ما از اهوازآمده بودند و من نيز با ايشان بودم. سلطان به
سوى صاحب بصره (كه دربصره خروج كرده بود و همان صاحب الزنج معروف است) امده بود.ما نيز
براى ديدن امام عسكرىعليه السلام (كه معمولاً براى اجراى اصل تقيّه، درچنين مناسباتى
سلطان را همراهى مىكرد) بيرون آمده بوديم.
در حالى كه راه مىرفت و مىگذشت به او مىنگريستيم و خود مياندو ديوار در سُرّمنرأى
نشسته، بازگشتش را انتظار مىكشيديم. آنحضرت بازگشت وهمين كه به موازات ما رسيد و به
ما نزديك شد، ايستاد و دستش را به طرف كلاهش برد وآن را از روى سرش برداشت و بهدست
ديگرش داد و با آن يكى دست بر سرش كشيد و در چهره يكى ازافراد ما خنديد.
مرد فوراً گفت: گواهى مىدهم كه تو حجّت و برگزيده خداوندى. بهاو گفتم: فلانى مشكل تو چه
بود؟ گفت: من در مورد او شك داشتم. پسبا خود گفتم: اگر او باز گشت و كلاه از سر گرفت به
امامتش اقرارمىكنم.(4)
-------------------------------------------------
1-بحارالانوار، ج50، ص283.
3،2-بحارالانوار، ج50، ص283.
4-بحارالانوار، ج50، ص294.
--------------------------------------------
آية الله حاج سيد محمد تقى مدرسى
مترجم: محمد صادق شريعت