پاسخ به:همسران بخوانند.......
شنبه 9 آبان 1394 9:29 PM
خاطرات همسر شهید سردار حاج حسین همدانی از آخرین روزهای باهم بودن
کمردرد باعث شده بود برای امور خانه از خانمی کمک بخواهم.اما وقتی حاج آقا بود خودش همه کارها را میکرد.نمیگذاشت غیر از خودش کسی کاری بکند.غذا میپخت ،خانه را جمع و جور میکرد ،میز غذا را میچید و بعد صدایمان میکرد و ماهم مانده بودیم غذا بخوریم یا شرمندگی.
فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداری اش بپردازد و سر و سامانشان بدهد.
مدتی در اتاق مشغول بودم.جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود.بلند شدم و بیرون رفتم.چشمهایم از تعجب گرد شد.حاج آقا جلوی در فریزر بودو مشغول تمیز کردن آن. گفتم:مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت میکشید ؟
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.لبخندی زد و گفت:دیدم کمرت درد میکند گفتم قبل رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی...
بعد از فارغ شدن از تمیز کردن فریزر رفت سر وفت غذا و میز غذا و زنگ زد همه ی بچه ها جمع شدند .توی خانه صدا به صدا نمیرسید.نوه ها هر کدام برای حاج آقا شیرین کاری میکردند و حاج آقا در عوض دستمزد مغز بادامها ، بوسه ای میکاشت روی لپ شان یا بغلشان میکرد و می نشاند روی پاهایش و آموخته های جدیدشان را گوش میکرد.
وقت غذا که شد و همگی دور هم جمع شدیم حاج آقا دست پختش را به همه تعارف کرد و گفت:بفرمایید آخرین دست پخت بابا!
لقمه در دهان همه ماند. تلخی کام همه را گرفت .
دیدم اوقات بچه ها تلخ شد و چشمهایشان اشک جمع شده .جلو پریدم و گفتم:بابایتان را که میشناسید همیشه از این حرفها میزند.هشت سال توی تیر و ترکش بوده چیزیش نشده.حالاهم خدا حافظش است.
بچه ها غذا را تمام کردند اما اضطرابی درون همه مان گرفته بود.
وقت رفتن هم که شد در خلوت دو نفری مان گفت :وصیت کرده ام همدان من را خاک کنید.به خنده و شوخی گفتم :از این برنامه ها نچین حاجی جان. من برای دیدنت نمیتوانم هر هفته پاشم بیایم همدان مگر اینکه...
خندید و گفت :به چه شرط؟
گفتم:شفاعتم کن! آن دنیا هم...
حاجی همانطور نگاهم کرد و گفت:آن دنیا هم باز با پروانه خانمم هستم.
وقتی خبر شهادت حاج اقا را شنیدم به اتاق رفتم.جانمازش را که سالها به رسم همیشگی اش باز بود جمع کرده بود و من دیر متوجه شدم.
روحت شاد سردار
فاطمه (دختر شهید عماد مغنیه) می گوید:
مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند...
همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،
خطاب به جنازه بابا گفت؛
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند...
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند...
خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم...
مثل بابا شده بود...
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها...
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛
البته هنوز به ارباً اربا نرسیده...
باز خجالت آراممان کرد....