پاسخ به:داستان هایی از امام باقر
شنبه 28 شهریور 1394 11:31 AM
عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: دَخَلْتُ الْمَسْجِدَ مَعَ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام وَ النَّاسُ يَدْخُلُونَ وَ يَخْرُجُونَ
فَقَالَ لِي سَلِ النَّاسَ هَلْ يَرَوْنَنِي؟
فَكُلُّ مَنْ لَقِيتُهُ قُلْتُ لَهُ أَ رَأَيْتَ أَبَا جَعْفَرٍ يَقُولُ لَا وَ هُوَ وَاقِفٌ
حَتَّى دَخَلَ أَبُو هَارُونَ الْمَكْفُوفُ قَالَ سَلْ هَذَا
فَقُلْتُ هَلْ رَأَيْتَ أَبَا جَعْفَرٍ؟
فَقَالَ أَ لَيْسَ هُوَ بِقَائِمٍ؟
قَلت وَ مَا عِلْمُكَ؟
قَالَ وَ كَيْفَ لَا أَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ سَاطِع...
ابوبصیر میگوید:
روزی با امام باقر علیه السلام وارد مسجد شدم. امام علیه السلام به من فرمود:«از مردم بپرس آیا مرا میبینند.»
هر کس جلو میآمد، من از او میپرسیدم:«آیا امام باقر را میبینند؟»
میگفتند:«نه.» در حالی که امام در کنار من ایستاده بود.
در این هنگام ابوهارون که نابینا بود، وارد مسجد شد. امام فرمود:«از او بپرس.»
پس من به ابوهارون گفتم:«آیا امام باقر را میبینی؟»
گفت:«مگر همان کسی نیست که آنجا ایستاده؟»
گفتم:«از کجا فهمیدی؟ مگر نابینا نیستی؟»
ابوهارون گفت:«چگونه او را نبینم و حال آنکه او نوری درخشان است.»