یونس نقاش در سامراء همسایه امام هادی علیهالسلام بود و پیوسته به حضور امام شرفیاب میشد و به آن حضرت خدمت میکرد. یکبار در حالی که میلرزید، خدمت امام آمد و عرض کرد: «مولای من، وصیت میکنم با خانوادهام به نیکی رفتار نمایید». امام فرمود: «چه شده است؟»
عرض کرد: «آماده مرگ شدهام!» امام با تبسم فرمود: «چرا؟» عرض کرد: «موسی بن بغا - (از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی) - نگینی به من داد تا بر آن نقشی بزنم و آن نگین از خوبی به قیمت در نمیآید. وقتی خواستم نقش کنم نگین شکست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است که نگین را به او تسلیم نمایم؛ موسی بن بغا یا مرا هزار تازیانه میزند یا میکشد!»
امام فرمود: «به منزل برو تا فردا چیزی جز خیر و خوبی پیش نمیآید». فردای آن روز، اول وقت، یونس در حالی که لرزه اندام او را فرا گرفته بود، خدمت امام آمد و عرض کرد: «فرستاده موسی بن بغا آمده انگشتر را میخواهد». فرمود: «نزد او برو چیزی جز خیر و خوبی نخواهد دید». عرض کردم: «مولای من، به او چه بگویم». امام با تبسم فرمود: «نزد او برو و آنچه به تو خبر میدهد بشنو، چیزی جز خیر نخواهی دید». یونس رفت و خندان بازگشت و عرض کرد: «مولای من، وقتی نزد او رفتم گفت دختران کوچک من برای این نگین با هم دعوا کردند، آیا ممکن است آن را دو نیم کنی تا دو نگین شود، اگر این کار را انجام دهی تو را [به پاداش این کار] بی نیاز سازم؟» امام علیهالسلام خدا را ستایش کرد و به یونس فرمود: «به او چه گفتی؟»
عرض کرد: «گفتم مهلت بده فکر کنم چطور این کار را انجام دهم». فرمود: «خوب جواب گفتی». [1] .
پی نوشت ها:
[1] بحار الانوار، ج 50، ص 126 -125.