نام اصلی یوناساشترن ((Jonas Stern (Joseph von Strenberg)، متولد وین، یوزف فناشترنبرگ (۱۹۶۹ - ۱۸۹۴) کار خود را بهعنوان کارگردان فیلمهای آموزشی و تبلیغی در جریان جنگ جهانی اول در ارتش آمریکا آغاز کرد. دوران کارآموزی را در آمریکا و انگلستان بهعنوان دستیار فنی، فیلمنامهنویس و فیلمبردار طی کرد تا آنکه فیلم شکارچیان رستگاری (The Salvation Hunters) را برای تهیهکنندگان مستقل در ۱۹۲۵ ساخت. او که با اصول کامرشپیلفیلم آلمانی تربیت شده بود و بهشدت تحتتأثیر ناتورالیسم روانکاوانهٔ فناشتروهایم قرار داشت. نخستین فیلم خود را با قصهٔ کاملاً نمادینی از زندگی محقرانه و خانههای گلی مردم سانپدرو در سه هفته و با بودجهٔ ناچیز چهار هزار و پانصد دلار آغاز کرد.
شکارچیان رستگاری (۱۹۲۵) را UA پخش کرد و همین فیلم اشترنبرگ را همچون کارگردانی نوظهور و قابلاعتنا تثبیت کرد. در ۱۹۲۷، پس از چند کوشش ناموفق در کمپانی چارلیچاپلین (مرغ دریائی، The Sea Gull)، (سال ۱۹۲۶) و کمپانی MGM (گناهکار زیبا (The Exquisite Simner)، (سال، ۱۹۲۶)، به پارامونت پیوست و در آنجا فیلم دنیای تبهکاران (۱۹۲۷) را ساخت. واقعگرائی غنی آمیخته با تصویرسازیهای شاعرانه در این فیلم بهزودی مُهر انحصاری اشترنبرگ خورد و بهعنوان نخستین فیلم مدرن گنگستری ارزیابی شد. دنیای تبهکاران، با موضوعی برگرفته از بنهِکت، با فیلمبرداری مجلل و باشکوه خود بلافاصله شهرهٔ آفاق شد، و ضدقهرمان این فیلم الگوی فیلمهای مدرن گنگستری برای کارگردانهای اروپائی بهویژه ژاکپرهور، مارسلکارنه و ژولین دو ویویه قرار گرفت.
این فیلم چندان موفق شد که فناشترنبرگ و هر کسی را که با او در ارتباط بود در جهان مشهور کرد. در ۱۹۲۸، پس از هدایت امیلیانینگس در یک ملودرام موفق از انقلاب روسیه بهنام آخرین فرمان (The Last Command)، اشترنبرگ بار دیگر با فیلم اسکلههای نیویورک به سبک کامرشپیلفیلم روی آورد. فیلم اخیر که قصهٔ اندیشمندانهای دربارهٔ ارتباط یک آتشکار کشتی با یک فاحشه در بارانداز نیویورک است، بهعنوان شاهکاری از ترکیببندی تصویری شناخته میشود. این فیلم تماماً در استودیو فیلمبرداری شده و میزانسن پیچیدهٔ بصری آن فضائی رؤیاگونه خلق کرده و فیلم شکوفههای پژمرده (۱۹۱۹) از گریفیث را به خاطر میآورد؛ فضائی که بعدها توسط مارسلکارنه و پِرهوِر در فیلم بارانداز سایهها (۱۹۳۸) دوباره ظاهر شد.
اشترنبرگ با درام واقعگرای گنگستری/زندان در فیلم صاعقه (Thunderbolt) در ۱۹۲۹ به ناطق روی آورد، و در همان سال از جانب اریشپومر به آلمان دعوت شد تا نخستین فیلم امیلیانینگس را برای سازمان UFA کارگردانی کند. حاصل این همکاری فیلم فرشتهٔ آبی ((Der Blaue Engel (The Blue Angel)، (سال ۱۹۳۰)، اقتباسی از رمان پروفسور اورنات (Professor Urnat) اثر هاینریشمان (Heinrich Mann)، شد. فرشتهٔ آبی فیلمی قوی با درونمایهٔ جنسی دربارهٔ یک معلم میانسال بورژوا است (نقش او را امیلیانینگس ایفاء کرده است) که تحت سلطهٔ بردهوار یک خوانندهٔ فریبای کاباره بهنام لولا - لولا قرار میگیرد. نقش این خواننده را مارلنهدیتریش بازیگر تئاتر و سینما ایفاء کرده است که در آن زمان با سازمان سینمائی UFA در آلمان قرارداد داشت، و اشترنبرگ با انتخاب او برای این نقش، او را در آمریکا به یک ستاره بدل ساخت. این فیلم بهدلیل استفادهٔ خلاق از صدا و بازسازی ماهرانهٔ فضای زندگی بیبند و بار کارکنان کاباره فیلمی تکاندهنده شد، و واقعگرائی موجود در آن دین زیادی از سنت کامرشپیلفیلم به گردن دارد.
در ۱۹۳۰ فناشترنبرگ به همراه مارلنهدیتریش به ایالاتمتحد بازگشت تا با شرکت او شش فیلم برای پارامونت بسازد. همین فیلمها بودند که دیتریش را به سطح درخشانترین ستارگان هالیوود رساندند در عین حال به اشترنبرگ صدمه زدند. نخستین فیلم از این سلسله، مراکش (Morocco)، (سال ۱۹۳۰)، داستان رابطهٔ عاطفی میان یک خوانندهٔ کابارهٔ اروپائی با یک لژیونر خارجی در آفریقایجنوبی بود. ژولفورتهام (Jules Furtham)، (سال ۱۹۶۶ - ۱۸۸۰) نویسنده، لیگارمز (Lee Garmes) فیلمبردار، و هانسدرابر طراح این فیلم بودند. فیلم مراکش ضمن آنکه دیتریش را در فریباترین و جذابترین هیئت خود به نمایش درآورد و زن و مرد شیفتهٔ او شدند، یکی از نوآورترین فیلمهای آمریکائی در اوایل ناطق شد. فناشترنبرگ پس از ساختن فیلم کنایهآمیز رسوا شده (Dishonored)، (سال ۱۹۳۱)، یک فیلم متوسط تریلر (هیجانانگیز) و جاسوسی، که حوادث آن در وین پیش از جنگ جهانی اول اتفاق میافتند، بهدست گرفت که از رمان تئودور درابزر اقتباس شده بود: یک تراژدی آمریکائی (۱۹۳۱). این فیلم برای آیزنشتاین در نظر گرفته شده بود، اما چون طرح آیزنشتاین بیش از حد سیاسی بود پاراموت فیلم را به اشترنبرگ سپرد. اشترنبرگ به سیاق خود جنبههای انتقاد اجتماعی در اثر بزرگ درابزر را به افسانهای شهوانی تبدیل کرد؛ کاری که موجب انزجار درابزر شد. در این زمان شهرت اشترنبرگ چندان بود که نامش در کنار عنوانهای فیلم بر سر در سینماها نوشته میشد - چیزی که در آن زمان بهندرت اتفاق میافتاد - و جسته و گریخته همراه با آیزنشتاین بهعنوان برجستهترین کارگردان زمانه از او یاد میشد.
اشترنبرگ با فیلم قطار سریعالسیر شانگهای (Shanghai Express)، (سال ۱۹۳۲) نوشتهٔ فورتهام، گام در غنیترین دورهٔ خلاقهٔ خود نهاد. هرمن ج. واینبرگ (Herman G. Weinberg) این فیلم را سینمای متعالی باروک خوانده است و باید اذعان کرد که از لحاظ بصری یکی از مهیجترین فیلمهائی است که این کارگردان ساخته است. فیلم داستان درگیری گروهی از مسافران یک قطار سریعالسیر است که توسط یک شورشی ربوده میشود و محور اصلی فیلم برخورد فاحشهٔ بسیار زیبائی معروف به زنبق شانگهای (دیتریش) با یک افسر خشک انگلیسی (کلایوبروک - Clive Brook) است. قطار سریعالسیر شانگهای اساساً ملودرامی متکی بر فریب و وسوسه است که در آن دکور صحنه خود بد به یک درونمایه میشود. فناشترنبرگ با کمک فیلمبرداری سایهروشن و خیرهکنندهٔ لیگارمز، طراحی لباس نامتعارف تراویس بَنتُن و طراحی صحنهٔ گشادهدستانهٔ هانسدرابر (Hans Dreier) توانسته یک چین اسطورهای را خلق کند و در تصاویرش عملاً هیچ فضای مردهای وجود ندارد. فصل آغازین و تکاندهندهٔ فیلم، با دور شدن قطار از پکن با پرچمهای برافراشته، و سپس صحنهٔ برخورد شاعرانهٔ دیتریش و بروک در راهروی قطار که با نمای همراه دوربین از پهلو در راهروهای مشبک واگنها فیلمبرداری شده - همه در استودیو - به اشباع بصری (تصویر پر و پیامان) میرسد که تنها در آثار اکسپرسیونیستی آلمان و آثار آخر آیزنشتاین میتوان سراغ کرد.
فیلم بعدی اشترنبرگ/دیتریش، ونوس مو طلائی (Blonde Venus)، (سال ۱۹۳۲) بار دیگر با سبکی منحصربهفرد به زندگی درهم ریختهٔ یک خوانندهٔ کاباره میپردازد. اشترنبرگ پس از آن بخشهائی از خاطرات روزانهٔ کاترین کبیر را به فیلمی زیبا و تخیلانگیز بهنام ملکهٔ بدنام (The Scarlet Empress)، (سال ۱۹۳۴) تبدیل کرد. به بازسازی روسیهٔ سدهٔ هجدهم و حتی مجللتر از اصل پرداخت. گفته میشود که ابعاد اپراگوته و عظیم صحنههای این فیلم آیزنشتاین را در طراحی سبکدار ایوان مخوف (قسمت اول، ۱۹۴۵ و قسمت دوم، ۱۹۴۶) تحتتأثیر خود قرار داده است. آخرین فیلم اشترنبرگ با مارلنهدیتریش برای پارامونت، شیطان یک زن است (Satan Is a Woman)، (سال ۱۹۳۵)، عملاً سابقهٔ او را خراب کرد.
این فیلم بر اساس رمان زن و عروسک (Woman and Puppet)، (سال ۱۸۹۸) نوشتهٔ رمانتیست منحط فرانسوی، پیبرلوئیس (Pierre Louys) ساخته شده و افسانهای استریندبرگی دربارهٔ مردی میانسال است. که تحت سلطه و تحقیر زنی وسوسهانگیز قرار میگیرد. شیطان یک زن است، که بهنظر بسیاری از منتقدان یکی از زیباترین فیلمهای تاریخ سینما است و تنها فیلمی است که نام اشترنبرگ در عنوان فیلم بهعنوان فیلمبردار (به همراه لوسین بالار -Lucien Ballard) هم آمده است، در صورتیکه او بر فیلمبرداری و نورپردازی فیلمهای دیگرش نیز نظارت میکرد. در این فیلم بود که سرانجام اشترنبرگ توانست با پر کردن فضاهای مرده با دکور و درجات نرم نور، قاب دو بعدی سینما را به سینمای سهبعدی نزدیک کند. اشترنبرگ به خاطر کنار نیامدن با سیستم استودیوئی و اسرافکاری در فیلمهایشان موجبات نابودی خود را فراهم آورد و قراردادش با پارامونت فسخ شد و پس از آن مارلنهدیتریش و اشترنبرگ هر یک راه خود را رفتند.
او پس از گذراندن یک دورهٔ بد در کلمبیا و ساختن روایت مدرن و دست و پا شکستهای از جنایت و مکافات (Crime and Punishment)، (سال ۱۹۳۵) اثر داستایفسکی، و ساختن فیلم احمقانهای با شرکت گریسمور (Grace Moore) بهنام شاه خارج میشود (The King Steps Out)، (سال ۱۹۳۶)، که هر دو را لوسینبالار فیلمبرداری کرده بود، به لندن رفت تا روایتی حماسی از رمان رابرتگریوز (Robert Graves) بهنام من، کلودیوس! (I, Claudius) برای آلکساندرکُردا بسازد. این فیلم نفرینشده در میانهٔ راه متوقف ماند، چرا که نه از نظر زیبائیشناسی توفیقی یافته بود و نه بودجهٔ کافی در اختیار داشت. اما مواد فیلمبرداری شدهٔ آن در فیلم مستندی که بیبیسی (BBC) با نام حماسهای که هرگز واقع نشد (The Epic That Never Was)، (سال ۱۹۶۶) ساخت، حفظ شدند که همچنان مؤید نبوغ بصری اشترنبرگ است. اشترنبرگ دوباره به آمریکا بازگشت و فیلم پلیسی کمارزشی بهنام گروهبان مَدن (Sergeant Madden)، (سال ۱۹۳۹) برای MGM ساخت؛ و بار دیگر با فیلم اداهای شانگهای (Shanghai Gesture)(سال، ۱۹۴۱) کوشید شیوهٔ باروک و صاحب سبک خود، مانند فیلمهائی که با دیتریش ساخته بود، را متناسب با دوران دههٔ ۱۹۴۰، احیاء کند.
پس از آن یک مستند کوتاه و باوقار بهنام شهرستان (The Town)، (سال ۱۹۴۴) دربارهٔ فرهنگ آمریکائی برای دفتر اطلاعات جنگ (ر.ک. ۵۵۶ - ۵۵۵) و تعدادی طرح ناقص در دههٔ ۱۹۴۰ و قراردادی ناموفق برای دو فیلم RKO، خلبان جت (Jet Pilot)، (سال ۱۹۵۱، پخش در ۱۹۵۷، با فصلهائی که ژول فورتهام و هاوارد هیوز (Howard Hughes)، بر آن افزودند) و ماکائو (Macao)، (سال ۱۹۵۲، با افزودههائی از نیکلاس ری) بهکار خود ادامه داد. سرانجام، با فیلم افسانهٔ آناتاهان (۱۹۵۳)، که محصول مشترک آمریکا و ژاپن بود، دوران فیلمسازی او بهسر آمد. سینمای اشترنبرگ سینمائی نامتعارف و بدیع، و مطلقاً ناظر بر انحطاط فرهنگی بود، که در عین حال زیبائی نفسانی و مبهوتکنندهٔ آن در تاریخ سینما و بهطور کلی در هنر بیهمتا است.