0

حکایتهایی از امام سجاد (ع)

 
masomezare4
masomezare4
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : بهمن 1390 
تعداد پست ها : 3091
محل سکونت : یزد

پاسخ به:حکایتهایی از امام سجاد (ع)
یک شنبه 3 خرداد 1394  6:10 AM

 

روزگار ، روزگار آدمهاي كوچك و منافق بود
و ايمان تنها لقلقه ي زبانها بود، شايد براي نجات از اتهام بي ديني.
بذر ايمان در كوير يابس دلهاي مردمان سخت تر از سنگ، هرگز نمي توانست به جوانه بنشيند و در سياهي ظلمت و گمراهي اين آدم نماها، گرگهاي ايمان خوار ، زوزه مي كشيدند
و در ميان اين قوم غافل، مردي به پهنه ي آسمان آبي با دلي به عرصه ي دريا، با زخمهاي گونه گون، برخورده از دشنه ي عداوت اين نامردْ مردم، آرام و استوار، براي رسالتي همچنان خون جگر مي خورد.
آري، مرد داستان ما، همان بازمانده  از طوفان خون، يادگار كربلا، حضرت سجاد بود.
 
روزي امام ميان مردم نشسته بود و از حيرت مردم، كه در غفلت خود مي لوليدند، دلش را سخت مي فشرد، كه چراغ هست و اينان اين چنين در بيراهه اند، تا آنكه لب به سخن گشود و فرمود :انسان نمى داند با مردم چه كند! اگر بعضى امور كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ايم به آنان بگوييم ممكن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفى طاقت هم نداريم اين حقايق را ناگفته بگذاريم !
ضمرة بن معبد، كلام امام تمام نشده، انگار بي تاب شنيدن كلام پيامبر باشد، گفت: شما آنچه شنيده ايد بگوييد!
امام با تأملي سنگين فرمود: مى دانيد وقتى دشمن خدا را در تابوت مى گذارند، و به گورستان مى برند، چه مى گويد؟
حاضران گفتند: خير!
و امام ادامه  داد: فرياد مي زند و به آنان كه او را بر دوشهاي خود به سوي قبر مى برند مى گويد: آيا نمى شنويد؟ از دشمن خدا (شيطان) به شما شكايت دارم كه مرا فريب داد و به اين روز سياهم افكند و با آنكه وعده داده بود اما نجاتم نداد.
من شكايت دارم از دوستانى كه با من دوستى كردند و مرا خوار نمودند. من از اولادى كه حمايتشان كردم ولى مرا ذليل كردند و نيز از خانه اى كه ثروتم را در آبادى آن خرج كردم ولى سرانجام، ديگران آنجا ساكن شدند، شاكي ام.
به من رحم كنيد! اين قدر عجله نكنيد!
تا كلام امام به اينجا رسيد، دل پر كينه و سياه ضمرة ديگر تاب نياورد و با خنده اي تلخ، حاضر جوابانه گفت :
اگر مُرده، بتواند به اين خوبى صحبت كند، پس ممكن است حتى حركت كند و روى شانه حاملين بنشيند!
كام امام عليه السلام، به مزه تلخي كه ضمره  پرانده بود، ناخوش شد و دلش از اين همه شعوري كه در دل اينان نبود گرفت.
آنگاه رو به آسمان كرد و فرمود: خدايا! اگر ضمرة سخنان پيغمبر صلى الله عليه وآله را مسخره مى كند از او انتقام بگير!
 
روزهاي جاهليت همچنان مي گذشت، چهل روزي مي شد كه دل امام از ضمره شكسته بود كه غلامش به ديدار امام آمد.
امام، كريمانه احوالش را پرسيد و به او مهر ورزيد.
و از كار و بارش پرسيد و فرمود: از كجا مى آيى؟
غلام بي مقدمه، زبان گشود كه اربابم، ضمره از دنيا رفت و من اكنون ار مراسم خاكسپاري او مي آيم.
غلام تاب نداشت، گويا در دلش حرفي بود كه مي خواست سينه اش را شكافته و بيرون آيد.
مگر او چه ديده بود؟
هرچه بود او را وا داشت كه بي درنگ ادامه دهد كه: وقتى او را در گور گذاشتند و خاك ريختند، او به زبان آمد و فرياد مي زد.
من صدايش را مي شناختم، خود او بود، مثل وقتي كه زنده بود.
من صدايش را شنيدم كه مى گفت :
واى بر تو اي ضمرة بن معبد! امروز هر دوستى كه داشتى خوارت كرد و عاقبت رهسپار جهنم شدى.
جهنمي كه پناهگاه و خوابگاه ابدى توست .
غلام از آنچه ديده بود سخت بي تاب بود، امام آرام و خاموش، چنانكه گويا عاقبت ضمره، پيش چشمانش بوده و از قبل مي دانست!
آنگاه پندگيرانه از آنچه بر سر ضمره آمده بود فرمود: از خداوند مسألتِ عافيت دارم، زيرا سزاى كسى كه حديث پيغمبر صلى الله عليه و آله را مسخره كند، همين است .
 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها