برای دشمنم شمعی بیاورید!
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 9:44 AM
حالِ مُتوكّل -این خلیفهی کثیف عباسی و این بزرگترین دشمنان آل رسول ـ روز به روز سنگینتر میشد. بستر بیماری و زخمی بزرگ که در بدن او ایجاد شده بود؛ خودش و اطرافیانش را بیتاب کرده بود. احدی از اطباء جرأت نمیکرد به او نزدیک شود و داغی بر بدن او بنهد. مادر متوکّل، که دید فرزندش در بستر مرگ است؛ نذر كرد اگر خوب شد؛ به شکرانهاش پول بسیارى نزد حضرت ابوالحسن امام هادی علیهالسلام بفرستد. اتفاقاً همان روزها «فتح بن خاقان»، یکی از درباریان، نزدیک متوکّل آمد و به او گفت: «خلیفه! كاش کسی را مىفرستادید نزد این مرد ـ امام هادی علیهالسلام ـ و سوالی هم از او مىكردید. شاید نزد او دستوری باشد که راه شما را هموار کند!»
خلیفه، بی درنگ كسى را نزد آن حضرت فرستاد و مرض او را شرح داد. مدتی بعد، فرستاده با این دستور بازگشت که: «کمی سرگینِ له شدهی گوسفند یا روغن او را بگیرید. با گلاب مخلوط کنید و روی دُمل بگذارید!»
چون فرستاده، دستور را آورد و به آنها گزارش داد؛ آن را به باد مسخره گرفتند. فتح گفت: «به خدا، او به آن چه گفته داناتر است.» و خودش دوا را حاضر کرد و روی زخم خلیفه گذاشت. متوکل آرام شد و به خواب عمیقی فرو رفت. زخم هم سر باز کرد و هرچه داشت بیرون ریخت! خبر سلامتی خلیفه را به مادرش دادند. او هم سر از پا نشناخته، ده هزار اشرفى را مُهری زد و برای امام علیهالسلام فرستاد. متوكل هم از بیمارى خود بهبود كامل یافت و برخواست.
گذشت و گذشت. تا رسید به روزهائی که منزلت و بزرگی امام هادی علیهالسلام نزد مردم، «بعضیها» را حسابی کلافه کرده بود. آمدند پیش متوکّل و بدگوئی آن حضرت را کردند که: «چه نشستهای! علیّ النقی، در پس این آرامشش، به جمعآوری اسلحه و دشمن تراشی برای تو مشغول است.» خلیفه را برق گرفت.
و این اولین باری نبود که از این برقها(!) نصیب خلیفه میشد. مثل آن روزی که از عظمت سیدِ شهیدانِ عالم به تنگ آمد و وحشیانه به حرم حضرت اباعبدالله علیهالسلام حمله و آن را ویران کرد و شخم زد و زراعت کرد! و آب داد و دستور داد که احدی از شیعیان حق ندارد به زیارت آن حضرت برود!
این بار هم از جا پرید و به «سعید حاجب» دستور داد که شبانه به خانه آن حضرت حمله کند و هر چه پول و اسلحه نزد ایشان یافت، بردارد و بیاورد.
خود سعید حاجب میگوید: «شبانه به اطراف خانه آن حضرت ریختیم و من نردبانی همراهم برده بودم. بالای بام رفتم و چون نمىدانستم از كجا وارد خانه شوم، در تاریكى سراغ پلهها میگشتم. ناگهان پایم سُر خورد و نزدیک بود آسیبی ببینم. امام سر و صدایم را شنید و برخواست و فریاد زد: «اى سعید، به جاى خود باش تا بگویم برایت شمعی بیاورند!» طولى نكشید كه شمعى آوردند و من به حیاط خانه فرود آمدم! دیدم آن حضرت، عبای پشمینى پوشیده و عمامهای به سر، چشم به من دوخته است. سجادهای حصیری هم در برابر او بود. شک نداشتم که او مشغول نماز بوده است.
به من فرمود: «این اتاقها در اختیار تو.» من هم فوراً به اتاقها رفتم ولی چیزى نیافتم. امّا در گوشهی آخرین اتاق، ـ که فقط ماسه و ریگ داشت و سجادهای - یك كیسه اشرفى پیدا کردم که مُهر مادرِ «متوكّل» روی آن بود. پیروزمندانه آن را برداشتم که بیرون بروم. حضرت فرمود: «این جانماز را هم بازرسى كن.» من آن را برداشتم و شمشیری غلاف كرده و بىآرایش زیر آن پیدا کردم. آن را هم برداشتم و نزد متوكل بردم!
به مُهر مادرش نگاهی كرد و او را خواست. مادرش آمد و گفت:
ـ پسرم! یادت هست که در بستر بیماری، داشتی هلاک میشدی؟ من هم از زندگیات نومید شده بودم که نذر كردم اگر سالم برخواستی، از مال خودم ده هزار اشرفى براى «علیٌّ الهادی» بفرستم و فرستادم. این هم مُهر من است.
خلیفه سر به زیر انداخت و چشمانش را میان دستان پنهان کرد. بعد دستور داد کیسههائی را که امام حتی بازشان هم نکرده بود؛ دوباره ببندند و كیسهای دیگر با ده هزار اشرفى دیگر هم به آن افزود و به من فرمان داد كه آنها را به امام هادی علیهالسلام برگردانم. من هم آنها را با همان شمشیر دوباره به خانهی آن حضرت بردم.
سکوت حضرت بیشتر اذیتم میکرد وقتی با شرمندگیِ تمام، آنها را داخل خانهاش میگذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «آقاى من! چقدر این مأموریتها که طرف مقابلم شما هستید، برایم سخت است!»
نگاهی به آسمان کرد و فرمود: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُون: كسانى كه ستم مى كنند به زودى خواهند فهمید که چه سرانجامی در انتظارشان است.»
و من، آن روز نمیدانستم که تا چندی دیگر، متوکّلِ ملعون، آن حضرت را به زهر خواهد کشت و فرزند همین خلیفه یعنی «مُنتَصر» هم، از ظلمهای او به تنگ خواهد آمد و پدرش را در بستر خواهد کشت!»
امام هادی علیهالسلام در ماه رجب 214 هجری، به دنیای ما سفر فرمود و در 7 سالگی به امامت رسید و افسوس که پس از تنها 33 سال امامت در رجب سال 254 هجری، دوباره آسمان را برگزید.
سلام خدا بر برگزیدهی خدا.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست