0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

مادر آلزایمری...
سه شنبه 13 تیر 1396  9:38 AM

مادر آلزایمری...
 
 
2 سال در خانه پدری ام همه کارهای مادرم را انجام دادم. او بیماری فراموشی دارد و من دیگر توان نگهداری از مادرم را ندارم و می خواهم برای خودم کار کنم تا بتوانم...
این ها بخشی از اظهارات زن 34 ساله ای است که با صورت زخمی و چشمانی گریان به تشریح زندگی سراسر غم و اندوهش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان گفت: حدود 10 سال قبل با «قدرت» ازدواج کردم. روزی که لباس سفید عروسی را بر تن کردم نمی دانستم که همسرم عاشق مواد افیونی است. زمانی به خود آمدم و پی به روزگار تیره ام بردم که موادمخدر همه وجود «قدرت» را تسخیر کرده بود. کاری از دست من برنمی آمد چرا که همسرم، اعتراض هایم را با کتک پاسخ می داد. طولی نکشید که هیولای سفید بر زندگی ما چنگ انداخت و «قدرت» به مواد مخدر صنعتی (شیشه) آلوده شد. از آن روز به بعد برای تامین مخارج سنگین اعتیادش دست به سرقت می زد. این درحالی بود که دیگر پولی برای خریدهای خانه نداشتیم. زندگی ما به سختی می گذشت تا این که تصمیم به جدایی گرفتم اما هنوز دادخواستم را تحویل دادگاه نداده بودم که فهمیدم باردارم. در همین روزها قدرت به جرم سرقت دستگیر و روانه زندان شد. با خودم اندیشیدم شاید روزی که از زندان آزاد شود، دست از اعتیاد بردارد و به زندگی سالم بازگردد. اما این آرزوی من تنها 2 روز طول کشید چرا که روز سوم پس از آزادی باز هم وی را در حال مصرف موادمخدر صنعتی دیدم. اما به خاطر فرزندم سکوت کردم. بالاخره با همان شرایط سخت و در حالی که دختر دیگرم نیز به دنیا آمده بود، به این زندگی نکبت بار ادامه دادم. همسرم در این سال ها چند بار دستگیر و زندانی شد ولی هر بار مادرشوهرم از او حمایت و با پرداخت جریمه هایش و خسارت های مالباختگان او را از زندان آزاد می کرد. همه این مشکلات را تحمل کردم اما روزی که فهمیدم به من خیانت کرده و زنی شهرستانی را به عقد خودش درآورده است دیگر طاقت نیاوردم و با سپردن فرزندانم به قدرت، از او طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم چرا که پرداخت اجاره منزل برایم امکان پذیر نبود. مدتی در خانه پدرم زندگی کردم تا این که پدرم به دلیل بیماری به رحمت خدا رفت و من سرپرستی مادرم را به عهده گرفتم. خواهر و برادرانم با آن که زندگی خوبی داشتند اما هیچ کمکی به من و مادرم نمی کردند. آن ها می گفتند چون در یکی از اتاق های منزل پدری ساکن هستم باید همه امور مادرم را که بیماری فراموشی (آلزایمر) دارد انجام بدهم. ولی بعد از 2 سال دیگر خسته شدم و تصمیم گرفتم منبع درآمدی داشته باشم تا بتوانم دخترهایم را نزد خودم بیاورم چرا که برای آینده آن ها بسیار نگرانم. با همه این ها، خواهر و برادرانم وقتی در جریان موضوع قرار گرفتند نه تنها اسباب و اثاثیه ام را بیرون ریختند بلکه مرا نیز به شدت کتک زدند و از خانه بیرون انداختند حالا هم....
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها