پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 8:08 AM
پدر و مادرم که در سالن کلانتري مضطرب و آشفته به انتظار من نشسته اند فکر مي کنند من تنها در پي يک دوستي و ارتباط معمولي خياباني با مسعود گردنبند طلايم را از دست داده ام، اما آن ها نمي دانند که در پي همين دوستي خياباني به روز سياه نشسته ام و نه تنها آينده و زندگي ام را تباه کرده ام بلکه همه هستي ام را از دست داده ام و حالا نمي دانم چگونه با اين آبروريزي به چشمان مهربان پدر و مادرم نگاه کنم...
دختر ۱۸ ساله اي که فريب چرب زباني هاي پسر ۲۰ ساله اي را خورده و در پي دوستي خياباني گردنبند گران قيمتش را از دست داده بود، اشک ريزان به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري نواب صفوي مشهد گفت: در طول دوران تحصيلم همواره زبانزد آشنايان و بستگانمان بودم و به خاطر معدل بالايي که داشتم پدرم مرا در بهترين مدارس شهر ثبت نام مي کرد، اما بر خلاف توقع همگان نتوانستم در هيچ کدام از رشته هاي دانشگاهي پذيرفته شوم. اين موضوع ضربه روحي و رواني شديدي را بر من وارد کرده بود و به دختري منزوي و گوشه گير تبديل شده بودم. از سوي ديگر هم سرزنش هاي اطرافيان خيلي عذابم مي داد تا اين که روزي پدرم با يک گوشي تلفن همراه وارد اتاقم شد و مرا در آغوش کشيد. او با دادن آن هديه گفت: فکر نمي کردم به همين راحتي شکست را قبول کني! مي خواهم ثابت کني که دختر ضعيفي نيستي. آن روز در حالي که بغض گلويم را مي فشرد به پدرم قول دادم براي قبولي در دانشگاه تلاشم را مضاعف کنم به همين خاطر هر روز به کتابخانه مي رفتم و تا غروب درس مي خواندم تا اين که با يک مزاحم تلفني مواجه شدم و همين هديه به ظاهر کوچک پدرم مسير زندگي ام را تغيير داد. اگر چه بارها تماس جوان مزاحم را قطع کردم، اما سماجت او پس از مدتي باعث شد تا به حرف هايش گوش کنم و بدين ترتيب روابط تلفني ما به ملاقات هاي خياباني کشيد. فکر مي کردم مسعود با همه پسران ديگر فرق دارد او روزي سوار بر خودرو مرا به يک مهماني دعوت کرد. اگر چه کمي ترسيده بودم، اما براي آن که ثابت کنم دختر شجاعي هستم و او را دوست دارم با او وارد خانه اي شدم که کسي در آن جا نبود و...
وقتي گريه کنان از مسعود جدا شدم که ديگر آن دختر پاک و درس خوان نبودم و زندگي ام را به تباهي کشانده بودم. اگر چه حدود يک ماه رابطه ام را با مسعود قطع کردم و از او متنفر شده بودم، اما دوباره غرورم را زير پا گذاشتم و با او تماس گرفتم. مسعود براي جبران اشتباهش با من در پارک قرار گذاشت و گفت مي خواهد از گردنبند طلايم عکس بگيرد تا به دوستانش ثابت کند که با من دوست است و قصد ازدواج دارد، اما وقتي گردنبندم را گرفت به بهانه صحبت با تلفن همراه از محل گريخت. من فرياد کنان به دنبالش دويدم که شهروندان با پليس تماس گرفتند اما خبري از او نبود حالا مانده ام با اين آبروريزي چگونه با پدر و مادرم روبه رو شوم و...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست