پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"
جمعه 10 بهمن 1393 1:33 AM
بهش می گفتن ام الشهدا . آخه سه تا از بچه هاش و یه برادر و یه دامادش رو برای اسلام داده بود . هیچ وقت عصبانی ندیدیمش جز یه بار . اونم یه روز عصر بود که همگی توی حیاط نشسته بودیم . مامان از خستگی خوابش برد . ما هم بی سرو صدا آماده شدیم که برای نماز مغرب بریم مسجد. وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون ، پا شد و خیلی بلند « استغرالله » و « لا اله الا الله» گفت و با عصبانیت پرسید : پس چرا بیدارم نکردین ؟ گفتیم : آخه خسته بودی ، ما هم دلمون نیومد بیدارت کنیم همونطور که داشت وضو می گفرت گفت : من همه زندگیم به نماز اول وقته . نمی خوام کاهل نماز باشم ، تا حالا به هیچ دلیلی نماز اول وقت رو ترک نکردم.