پاسخ به:حضرت محمد (ص)
چهارشنبه 24 دی 1393 1:40 PM
همان شبى که دشمنان تصميم گرفتند اين محرمانه حضرت محمد را به قتل برسانند وحى الهى بر پيغمبر اکرم نازل شد: از مکه بيرون برو، خواستند شبانه بريزند. ابولهب که يکى از آنها بود مانع شد. گفت شب ريختن به خانه کسى صحيح نيست. در آنجا زن هست، بچه هست، يک وقت اينها مى ترسند يا کشته مى شوند. بايد صبر کنيم تا صبح شود. گفتند بسيار خوب. آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و کشيک مى دادند، منتظر که صبح بشود و در روشنايى بريزند به خانه پيغمبر. پيغمبر اکرم، على عليه السلام را خواست و فرمود على جان ! تو امشب بايد براى من فداکارى بکني. عرض کرد يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد. فرمود امشب، تو در بستر من مى خوابى و همان برد و جامه اى را که من موقع خواب به سر مى کشم به سر ميکشي. عرض کرد: بسيار خوب. شب، على ( ع ) آمد خوابيد و پيغمبر اکرم ( ص ) بيرون رفت. در بين راه که حضرت مى رفتند به ابوبکر برخورد کردند. حضرت، ابوبکر را با خودشان بردند. در نزديکى مکه غارى است به نام غار ثور، در غرب مکه و در يکراهى است که اگر کسى بخواهد به مدينه برود از آنجا نمى رود. مخصوصا راه را منحرف کردند. پيغمبر اکرم ( ص ) با ابوبکر رفتند و در آن محل مخفى شدند. قريش هم منتظر که صبح دسته جمعى بريزند و اينقدر کارد و چاقو به حضرت بزنند نه با شمشير که بگويند يک نفر کشته که حضرت کشته بشود و بعد هم اگر بگويند کى کشت، بگويند هر کسى يک وسيله اى داشت و ضربه اى زد.
اول صبح که شد اينها مراقب بودند که يک وقت پيغمبر اکرم از آنجا بيرون نرود. ناگاه کسى از جا بلند شد. نگاه کردند ديدند على است. پرسيدند محمد کجاست ؟ فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديد که از من مى خواهيد ؟ گفتند پس چه شد ؟ فرمود: شما تصميم گرفته بوديد که او را از شهرتان تبعيد کنيد، او هم خودش تبعيد شد. خيلى ناراحت شدند. گفتند بريزيم همين را به جاى او بکشيم، حالا خودش نيست جانشينش را بکشيم. يکى از آنها گفت او را رها کنيم، جوان است و محمد فريبش داده است. فرمود: به خدا قسم اگر عقل مرا در ميان همه مردم دنيا تقسيم کنند، اگر همه ديوانه باشند عاقل مى شوند. از همه تان عاقل تر و فهميده ترم.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست